چشمای قشنگ تو

#Part28
چشمای قشنگ تو✨
ارسلان:بغض عجیبی تو گلوم بود که اگه حتی یه کلمه حرف میزدم بغضم می‌ترکید و اشک هام می‌ریخت وایی خدا من چم شده بود یعنی عاشق دیانا شدم یعنی باید از احساسم بهش بگم اگه نه بشنوم چی نه نباید الان بهش بگم
توی همین افکار مزخرف بودم که با تقه ای که به در خورد به خودم اومدم
مهشاد:بیام تو؟
ارسلان:بیا
مهشاد:داداشی میگم من از چشمات فهمیدم میخواد واسه دیانا خواستگار بیاد ناراحت شدی
ارسلان:نه کی گفتهههه😒
مهشاد:من خواهرتما میفهمم بعدم کلا خیلی ضایع بود😁
ارسلان:منم اصلا نمیفهمم تو محراب رو دوست داری
مهشاد:اولا که نچ دوومن هم که بحثو عوض نکن
ارسلان:دیانا از اون پسره آرین خوشش میا؟
مهشاد:دیانا؟ نه بابا خودش بهم گفت از پسره اصلا خوشش نمیا
ارسلان:زیر لب گفتم آخيش خدارو شکر
مهشاد:چی گفتی😂
ارسلان:هیچی😑
مهشاد:صحیح
ارسلان:برو بیرون دیگه بسته
مهشاد:بدجنس
............
دیانا:من ازون پسره خوشم نمیا چرا باید بیاد خواستگاریم اصلا چرا باید برم بازار لباس بخرم واسه کی؟واس کسی که ازش خوشم نمیاد 🤒
متین:دیانا
دیانا:بله
متین:حصله داری باهات حرف بزنم؟
دیانا:آره آره بیا
متین:میگم نیکا از این جا بخواد بره یعنی اسباب کشی کنه بره که ما بریم طبقه بالا نیکا کجا میره؟
دیانا:حالا فعلا ۲ ماه مونده ولی خیلی اطلاعی ندارم حالا ازش میپرسم
متین:اوک مرسی فقط نگی من گفتما
دیانا:حله
متین:دمت گرم
دیانا:برو بگیر بخواب دیگه
متین:باشه شبت بخیر
دیانا: شب توام بخیر
دیدگاه ها (۰)

چشمای قشنگ تو

چشمای قشنگ تو

چشمای قشنگ تو

چشمای قشنگ تو

رمان بغلی من پارت ۶۵ارسلان: باشه باشه باور کردم برو بخواب لب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط