رمان خواهر و برادر رزمیکار

**پارت ۱۷ — «صدای کسی که نیست»**
هوا در سالن تمرینی به‌شکلی غیرعادی سنگین بود؛ انگار دیوارها چیزی را نگه داشته بودند که نمی‌خواست آزاد شود. لونا در حال بستن بندهای دستکش تکواندویش بود که متوجه شد آرمان، با نگاه ثابت و مات، به آینه‌ی انتهای سالن خیره شده.

– چی شده؟
آرمان آهسته گفت:
– سه بار دیدمش… اما هر بار فقط توی آینه.

لونا جلو رفت. در آینه فقط تصویر خودش و آرمان بود. اما یک چیز عجیب وجود داشت. سایه‌های پشت سرشان… **حرکت نمی‌کردند**. دقیقاً ثابت بودند؛ حتی وقتی لونا دستش را تکان داد.

– آرمان… این سایه‌ها… از کجا می‌آن؟
آرمان پاسخ نداد. انگار اصلاً صدای او را نمی‌شنید.

او به‌جای جواب، به سمت کمد قدیمی کنار سالن رفت. کمدی که قفل زنگ‌زده‌اش سال‌ها بود باز نشده بود. بدون اینکه کلیدی داشته باشد، دست گرفت و قفل با صدایی خشک افتاد روی زمین. لونا زیرلب گفت:
– این… ممکن نیست.

درون کمد فقط یک چیز بود:
**یک نوار ضبط‌صوت کوچک و خاک‌گرفته.**

آرمان بدون مکث دکمه‌ی پخش را زد. نوار خش‌خش کرد و بعد صدای زنی پخش شد. صدایی که هیچ‌کدام از آنها نمی‌شناختند.

صدایی آرام… ولی ترک‌خورده، مثل کسی که سال‌هاست حرف نزده:
– اتاق ۴۰۶ رو باز نکنین… هنوز وقتش نشده.
بعد از چند ثانیه سکوت:
– اگر باز کنین… "اون" آزاد می‌شه.

لونا به آرمان نگاه کرد.
– «اون» کیه؟
آرمان:
– نمی‌دونم… ولی کسی توی پشت‌صحنه مسابقات امروز داشت درباره اتاق ۴۰۶ حرف می‌زد. گفتن از «پرونده‌ی راسمیکار» مدارکی اونجاست.

قبل از اینکه لونا بتواند پاسخ بدهد، ناگهان چراغ‌ها چشمک زدند.
یک ثانیه تاریکی…
دو ثانیه سکوت…
سه ثانیه بی‌نَفَسی…

در تاریکی، صدایی نزدیک گوش لونا زمزمه کرد:
– دیر رسیدین.

چراغ‌ها روشن شدند.
هیچ‌کس نزدیک لونا نبود.
اما روی کف سالن، درست جلوی پای آن‌ها، چیزی افتاده بود:

**یک مچ‌بند سوخته‌ی تکواندو… با اسم "آرمان" پشتش.**

آرمان به‌سختی نفس کشید.
– این… مال من نیست. من همچین مچ‌بندی ندارم.

لونا خم شد تا آن را بردارد. اما قبل از لمسش، سایه‌ای از کنار پای او عبور کرد—بدون اینکه صاحب سایه‌ای دیده شود.

و برای اولین‌بار، سایه ایستاد.
نه روی دیوار.
نه روی زمین.
بلکه **در هوا**.

سایه، بی‌چهره و نامعمول، مستقیم روبه‌روی آن‌ها شکل گرفت.
صدایش… صدای همان زنِ روی نوار بود:
– شما فقط دنبال مسابقه‌این… اما مسابقه‌ی واقعی تازه شروع شده.

آرمان یک قدم عقب رفت.
– چی از ما می‌خوای؟

سایه آهسته گفت:
– حقیقت.
و بعد اضافه کرد:
– ولی برای حقیقت… باید اول یکی‌تون انتخاب بشه.

لونا زمزمه کرد:
– انتخاب… برای چی؟

سایه:
– برای دیدن چیزی که نباید ببینه.
– راسمیکار… بیدار شده.

نورهای سالن ناگهان خاموش شدند.
آخرین چیزی که هر دو دیدند، بالا رفتن **درِ اتاق ۴۰۶** بود—انگار کسی یا چیزی از داخل آن را باز کرده باشد…

#رمان
دیدگاه ها (۰)

رمان خواهر و برادر رزمیکار

Part:15________________________________لونا رفت سمت اتاقش و ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط