آروم آروم لبه پشت بوم راه میرفتم قدمهای سنگینم یکی پس ا
آروم آروم لبه پشت بوم راه میرفتم.. قدمهای سنگینم یکی پس از دیگری به سنگفرش کوبیده میشدن. وایسادم و به آسمون سیاه شب زل زدم. نسیم خنکی میوزید و موهای بلند و قهوه ای رنگم رو به رقص درمیاورد.صدای ناله های نسیم رو میشنیدم...سرماشو حس میکردم.. انگار اونم از سختی من خبر داشت و خسته شده بود. به قطره اشکی که گوشه چشمم سنگینی میکرد اجازه جاری شدن دادم... نگاهم رو از ستاره ها گرفتم و به پایین خیره شدم. ارتفاع زیادی بود... حس کردم پاهام کم کم دارن سست میشن... دستامو باز کردم و اجازه دادم نسیم از بینشون عبور کنه... میتونستم همین الان همه چیزو تموم کنم!.. میتونستم به این سختی ها پایان بدم... فقط..فقط کافی بود که یک قدم به جلو بردارم و اونوقت همه چیز تموم میشد.. زانوهام میلرزیدن.. پای چپم رو از زمین کندم...حس میکردم باد داشت هلم میداد اما..اما یه چیزی هم بود که سعی داشت جلومو بگیره... یه حس عجیب..شاید یجور دلبستگی.. چشمامو محکم بستم و پای چپم رو که هنوز روی هوا معلق بود کم کم جلو بردم...
- ۱.۹k
- ۰۱ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط