p41
#خواندن_فیک_بدون_لایک_کامنت_حرام_است🤌😂
چرا حالا حس میکنم از همه بهم نزدیک تره!
ولی شاید همه ی اینا زائد ذهن منه!
توهم برم داشته!!
حالا که ازش جدا شدم،خیالاتی شدم و فکر میکنم....اون...اون منو...حتی به زبون اوردن اینکه چه حسی بهم داره سخته واسم.!!
میترسم تو این رویایی که برای خودم بافتم غرق بشم....و با سر به زمین بخورم.....اخرشم خودم عذاب میکشم
با صدای بوق ماشین از جا پریدم.
نمیتونه مثل ادم بیاد صدام کنه؟
با حرص سوار ماشین شدم.
+زهرم ترکید یکم ملایم تر صدام میکردی خب!
پوزخندی روی لبش جا خوش کرد.
_چوب خط هات برای امروز پر شده خانم کیم!بهتره کمتر غر بزنی.
روم رو ازش برگردوندم .
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
بهتره تا نرسیدیم بهش بگم.
کاملا مظلومانه گفتم
+تهیونگ.
سرش رو طرفم یرگردوند. و ی تای ابروش رو بالا داد و دوباره به جاده خیره شد
_مظلوم شدی!!باز چه نقشه ای تو سرت داری؟!
سریع گارد گرفتم.
+نقشه؟نقشه چیه بابا!!فقط ی درخواست ازت دارم.
_میشنوم.
+ام ... چیزه...قضیه امشب پیش خودمون بمونه من خودم به پدر بزرگ توضیح میدم.
_نگم که باز ی دردسر جدید درست شه؟!سر و کله ی عوضی دیگه پیدا بشه؟!
+چیکار کنم؟مگه میشه جلوی مردم رو گرفت تا نیان خواستگاری؟این چیزا واسه ی دختر مجرد طبیعیه!
_راست میگی،طبیعیه،من فقط میگ ادم درستش رو انتخاب کن.
یهو کرمم گرفت.
+اصلا دفعه بعد تو برام ی مرد خوب پیدا کن باشه؟
هرچی حرص داشت سر فرمون بیچاره خالی کرد.
گردنمو واسش کج کردم و چند بار پشت صر هم پلک زدم.
+بگو دیگه باشه!
_اینجوری نگام نکن!
+بگو باشه!
_باشه....
با ذوق از جا پریدم و بدون فکر گفتم
+ایول...عاشقتم پسرعمو!
بعد از اینکه فهمیدم چی بلغور کردم اروم سر جام نشستم.
+چیز شد،من میخواستم بگم ممنونم....اشتباه شد.
نگاهش مستقیم به جاده بود
لبخند خاصی رو لبش خودنمایی میکرد.
از اون نگاه ها و لبخندا که میگه،خر خودتی!!
تا رسیدن به خونه حرف نزدم و سعی کردم لال بشم.
وقتی رسیدیم ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و باهم وارد عما ت شدیم.
سالن تاریک بود معلوم بود همه خوابن.
باهم به طرف پله ها رفتیم و وارد راهرو شدیم
به سمت اتاقم رفتم اما قبل داخل رفتنم گفتم:
+دارو فراموشت نشه!
بلافاصله وارد اتاقم شدم..
بعد از دراوردن لباسام به سمت حموم رفتم.
بعد از دقایقی که بیرون اومدم لباس سفیدی که ست بوذد پوشیدم و موهام رو خشک کردم.
خداروشکر تهیونگ رسید،وگرنه خدا میدونست چه بلایی سرم میومد.
یعنی دارو خورد؟؟
برم پیشش؟؟
سریع از جام بلند شدم و به سمت اتاقش رفتم.
میخواستم در اتاقش رو باز کنم که صدای سرفه ای اومد و بعدش صدای شکستن چیزی ....بدون معطلی در رو باز کردم و وارد اتاق شدم
از نخن که روش خواب بو اویرون شده بود و داشت شیشه خورده های پایین تختش رو جمع میکرد
اما الان داشت نگاهم میکرد.
نگران گفتم:
+تهیونگ!!
با صدای ضعیفی گفت:
_بله؟!
با دیدن حال خرابش سریع به سمتش دویدم.
_مواظب شیشه ها باش یوحا!!
حواسم سر جاش نبود.
از کنار شیشه ها رد شدم و کنارش رفتم.
دوباره تبش رو اندازه گرفتم....داغ تر شده بود
+دارو خوردی؟
بی حال گفت
_نه
+چرا نه؟!
_کسی نبود برام بیاره...منم حسش رو نداشتم برم پایین.
منتظر نموندم چیز دیگه ای بگه و سریع از اتاق خارج شدم،به سمت اشپزخونه رفتم و از بین دارو ها ی
تب بر و انتی بیوتیک برداشت با ی لیوان اب تو سینی گذاشتم.
به دم در اتاقش رسیدم،سمتش رفتم و بدون هیچ حرفی دارو ها رو بهش دادم وقتی خورد ملافه رو روش کشیدم و لامپ رو خاموش کردم.
کنار تخت روی زمین نشستم.
_پاشو برو اتاقت...نمیخواد اینجا بمونی!!
+حالت خوب نیست...وقتی تبت اومد پایین میرم.
_تو رو هم مریض میکنم.
+خب اون موقع تو بیا ازم پرستاری کن.
_لجباز...
+خودتی
خندید.....واقعا خندید...اونم وقتی من کنارش بودم.
+سعی کن بخوابی.
_اگه تو بذاری.
+منکه کاریت ندارم...اصلا بیا منم سرم رو میذارم زمین تا تو راحت بخوابی.
سرم رو به لبه تخت تکیه دادم. دقایقی که گذشت نفساش منظم شد....
این دومین باری بود که میومدم تو اتاقش.
این اتاق مال اونه و شریک زندگیش!
شریک زندگی....هه!
حتی اون رو تا الان کنار کس دیگه ای هم تصور نکردم!
تصور این من رو به جنون میکشه.
اما نه!!من هفت سال از عمرش رو هدر دادم!
دیگه حق ندارم سد راهش بشم....
اونم حق داره عاشق بشه...ازدواج کنه و خانواده تشکیل بده..
اون اعماق وجودم یکی داد میزد پس تو چی؟!
______________________
غلط املایی بود معذرت🎀
شرط نمیذارم ولی حمایتم کنید✨
فردا برای عیدیتون سه پارت میذارم🌺
چرا حالا حس میکنم از همه بهم نزدیک تره!
ولی شاید همه ی اینا زائد ذهن منه!
توهم برم داشته!!
حالا که ازش جدا شدم،خیالاتی شدم و فکر میکنم....اون...اون منو...حتی به زبون اوردن اینکه چه حسی بهم داره سخته واسم.!!
میترسم تو این رویایی که برای خودم بافتم غرق بشم....و با سر به زمین بخورم.....اخرشم خودم عذاب میکشم
با صدای بوق ماشین از جا پریدم.
نمیتونه مثل ادم بیاد صدام کنه؟
با حرص سوار ماشین شدم.
+زهرم ترکید یکم ملایم تر صدام میکردی خب!
پوزخندی روی لبش جا خوش کرد.
_چوب خط هات برای امروز پر شده خانم کیم!بهتره کمتر غر بزنی.
روم رو ازش برگردوندم .
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
بهتره تا نرسیدیم بهش بگم.
کاملا مظلومانه گفتم
+تهیونگ.
سرش رو طرفم یرگردوند. و ی تای ابروش رو بالا داد و دوباره به جاده خیره شد
_مظلوم شدی!!باز چه نقشه ای تو سرت داری؟!
سریع گارد گرفتم.
+نقشه؟نقشه چیه بابا!!فقط ی درخواست ازت دارم.
_میشنوم.
+ام ... چیزه...قضیه امشب پیش خودمون بمونه من خودم به پدر بزرگ توضیح میدم.
_نگم که باز ی دردسر جدید درست شه؟!سر و کله ی عوضی دیگه پیدا بشه؟!
+چیکار کنم؟مگه میشه جلوی مردم رو گرفت تا نیان خواستگاری؟این چیزا واسه ی دختر مجرد طبیعیه!
_راست میگی،طبیعیه،من فقط میگ ادم درستش رو انتخاب کن.
یهو کرمم گرفت.
+اصلا دفعه بعد تو برام ی مرد خوب پیدا کن باشه؟
هرچی حرص داشت سر فرمون بیچاره خالی کرد.
گردنمو واسش کج کردم و چند بار پشت صر هم پلک زدم.
+بگو دیگه باشه!
_اینجوری نگام نکن!
+بگو باشه!
_باشه....
با ذوق از جا پریدم و بدون فکر گفتم
+ایول...عاشقتم پسرعمو!
بعد از اینکه فهمیدم چی بلغور کردم اروم سر جام نشستم.
+چیز شد،من میخواستم بگم ممنونم....اشتباه شد.
نگاهش مستقیم به جاده بود
لبخند خاصی رو لبش خودنمایی میکرد.
از اون نگاه ها و لبخندا که میگه،خر خودتی!!
تا رسیدن به خونه حرف نزدم و سعی کردم لال بشم.
وقتی رسیدیم ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و باهم وارد عما ت شدیم.
سالن تاریک بود معلوم بود همه خوابن.
باهم به طرف پله ها رفتیم و وارد راهرو شدیم
به سمت اتاقم رفتم اما قبل داخل رفتنم گفتم:
+دارو فراموشت نشه!
بلافاصله وارد اتاقم شدم..
بعد از دراوردن لباسام به سمت حموم رفتم.
بعد از دقایقی که بیرون اومدم لباس سفیدی که ست بوذد پوشیدم و موهام رو خشک کردم.
خداروشکر تهیونگ رسید،وگرنه خدا میدونست چه بلایی سرم میومد.
یعنی دارو خورد؟؟
برم پیشش؟؟
سریع از جام بلند شدم و به سمت اتاقش رفتم.
میخواستم در اتاقش رو باز کنم که صدای سرفه ای اومد و بعدش صدای شکستن چیزی ....بدون معطلی در رو باز کردم و وارد اتاق شدم
از نخن که روش خواب بو اویرون شده بود و داشت شیشه خورده های پایین تختش رو جمع میکرد
اما الان داشت نگاهم میکرد.
نگران گفتم:
+تهیونگ!!
با صدای ضعیفی گفت:
_بله؟!
با دیدن حال خرابش سریع به سمتش دویدم.
_مواظب شیشه ها باش یوحا!!
حواسم سر جاش نبود.
از کنار شیشه ها رد شدم و کنارش رفتم.
دوباره تبش رو اندازه گرفتم....داغ تر شده بود
+دارو خوردی؟
بی حال گفت
_نه
+چرا نه؟!
_کسی نبود برام بیاره...منم حسش رو نداشتم برم پایین.
منتظر نموندم چیز دیگه ای بگه و سریع از اتاق خارج شدم،به سمت اشپزخونه رفتم و از بین دارو ها ی
تب بر و انتی بیوتیک برداشت با ی لیوان اب تو سینی گذاشتم.
به دم در اتاقش رسیدم،سمتش رفتم و بدون هیچ حرفی دارو ها رو بهش دادم وقتی خورد ملافه رو روش کشیدم و لامپ رو خاموش کردم.
کنار تخت روی زمین نشستم.
_پاشو برو اتاقت...نمیخواد اینجا بمونی!!
+حالت خوب نیست...وقتی تبت اومد پایین میرم.
_تو رو هم مریض میکنم.
+خب اون موقع تو بیا ازم پرستاری کن.
_لجباز...
+خودتی
خندید.....واقعا خندید...اونم وقتی من کنارش بودم.
+سعی کن بخوابی.
_اگه تو بذاری.
+منکه کاریت ندارم...اصلا بیا منم سرم رو میذارم زمین تا تو راحت بخوابی.
سرم رو به لبه تخت تکیه دادم. دقایقی که گذشت نفساش منظم شد....
این دومین باری بود که میومدم تو اتاقش.
این اتاق مال اونه و شریک زندگیش!
شریک زندگی....هه!
حتی اون رو تا الان کنار کس دیگه ای هم تصور نکردم!
تصور این من رو به جنون میکشه.
اما نه!!من هفت سال از عمرش رو هدر دادم!
دیگه حق ندارم سد راهش بشم....
اونم حق داره عاشق بشه...ازدواج کنه و خانواده تشکیل بده..
اون اعماق وجودم یکی داد میزد پس تو چی؟!
______________________
غلط املایی بود معذرت🎀
شرط نمیذارم ولی حمایتم کنید✨
فردا برای عیدیتون سه پارت میذارم🌺
- ۱۰.۹k
- ۲۹ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط