پارت چهارم لحظههایپنهان
پارت چهارم – #لحظه_های_پنهان
در هنوز گرم بود از لمس دستش. صدای بستهشدنش انگار هنوز توی گوشهات میپیچید.
ا/ت دستت رو کشیدی سمت شونهت، اون نقطهای که هنوز رد نگاهش روش سنگینی میکرد. گرمایی که گذاشت و رفت... مثل یه تله بود، یا شاید یه قول، همونقدر مرموز، همونقدر ترسناک.
سرت رو پایین انداختی، اما ذهنت داشت دیوونه میشد.
"امشب قراره چی تموم شه؟"
قولش...
چشمات رفت سمت ساعت. ده و بیست دقیقه بود. شب هنوز مونده بود.
اما چیزی توی هوا تغییر کرده بود. مثل سکوت قبل از طوفان.
و درست وقتی داشتی به پنجره نزدیک میشدی...
صدای زنگ در.
یکبار.
دو بار.
سه بار.
نه عجلهای توش بود، نه صبوری. فقط یه ریتم مرموز. یه چیزی که قلبت رو یه لحظه نگه داشت.
آروم قدم برداشتی، چشمهات به در دوخته بود.
"جیمین برگشته؟"
اما نه... جیمین هیچ وقت اینجوری زنگ نمیزد.
دستت روی دستگیره مکث کرد. یه لحظه گوش دادی... هیچ صدایی نبود.
بازش کردی.
و همونجا بود که چشمت افتاد به مردی که هیچوقت ندیده بودیش.
اما اون، انگار مدتها بود تو رو میشناخت.
لبخندش یهجوری بود... نه صمیمی، نه غریبه.
یه چیزی بینشون.
یه چیزی... خطرناک.
"تو همونی هستی که اون انتخابت کرده، درسته؟"
و صدات، توی گلوت خشک شد.
لایک و امتیاز یادت نره توی #کامنتا
حدس بزنید....
و بگید ک این مرد مرموز کی میتونه #باشه.
شاید اون #شخصی باشه ک فکرشو میکردین...☆•°
در هنوز گرم بود از لمس دستش. صدای بستهشدنش انگار هنوز توی گوشهات میپیچید.
ا/ت دستت رو کشیدی سمت شونهت، اون نقطهای که هنوز رد نگاهش روش سنگینی میکرد. گرمایی که گذاشت و رفت... مثل یه تله بود، یا شاید یه قول، همونقدر مرموز، همونقدر ترسناک.
سرت رو پایین انداختی، اما ذهنت داشت دیوونه میشد.
"امشب قراره چی تموم شه؟"
قولش...
چشمات رفت سمت ساعت. ده و بیست دقیقه بود. شب هنوز مونده بود.
اما چیزی توی هوا تغییر کرده بود. مثل سکوت قبل از طوفان.
و درست وقتی داشتی به پنجره نزدیک میشدی...
صدای زنگ در.
یکبار.
دو بار.
سه بار.
نه عجلهای توش بود، نه صبوری. فقط یه ریتم مرموز. یه چیزی که قلبت رو یه لحظه نگه داشت.
آروم قدم برداشتی، چشمهات به در دوخته بود.
"جیمین برگشته؟"
اما نه... جیمین هیچ وقت اینجوری زنگ نمیزد.
دستت روی دستگیره مکث کرد. یه لحظه گوش دادی... هیچ صدایی نبود.
بازش کردی.
و همونجا بود که چشمت افتاد به مردی که هیچوقت ندیده بودیش.
اما اون، انگار مدتها بود تو رو میشناخت.
لبخندش یهجوری بود... نه صمیمی، نه غریبه.
یه چیزی بینشون.
یه چیزی... خطرناک.
"تو همونی هستی که اون انتخابت کرده، درسته؟"
و صدات، توی گلوت خشک شد.
لایک و امتیاز یادت نره توی #کامنتا
حدس بزنید....
و بگید ک این مرد مرموز کی میتونه #باشه.
شاید اون #شخصی باشه ک فکرشو میکردین...☆•°
- ۲.۲k
- ۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط