پدر ناتنی من

پدر ناتنی من...
part:²⁹
حالا بزرگ شده...فشار روانی و جسمی خیلی زیادی روش بوده...دکترا میگن...مشکلات خیلی بیشتری دارن...ولی چون تو کماعه...نمیتونیم فعلا ازمایش بگیریم...همینطور...چیزی هم میگن که نمیخوام باورش کنم...اون ممکنه زنده نمونه.‌‌..چون خیلی ضعیفه...
حتی فکر کردن بهش به گریم میندازه...‌
دختر من...قویه...میتونه تحمل کنه...
اون زنده میمونه...و وقتی هم بیدار شد...دنیارو به پاش میریزم....
صبح...جیمین همراه با یونگی اومدن...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:سلام کوک...یونگی...میبینی چه بلایی سر خواهرت اوردی...؟
𝗬𝗼𝗼𝗻𝗴𝗶:من...م...ن
یونگی...اشک از چشماش جاری شد...رفت کنار جی یونگ و دستشو گرفت تو دستش...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:بهتره ما بریم بیرون...
جیمین سرشو تکون داد و همراهم اومد بیرون...و نشستیم سر صندلیای بیمارستان...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:چند روزه به کارا و شریکا توجه نکردید...شاکی شدن از دستتون...تهیونگ فعلا با حرفاشون قانعشون کرده ساکت باشن...جین خیلی وقته دنبال یونا میگرده ولی نیستش...منو و تو هم...وضعیتمون اینه....من پنج بار به خاطر اون فرشته که توی اون وضعیت بود خود*کشی کردم و تو...دیوونه شدی...قیافتو ببین...درد و بی خوابی ازت میباره...یونگی هم...متوجه اشتباهاش شده و دنبال مقصر اصلیه...الانم که تو اتاقه...اعضای باندش...سعی میکنن ارومش کنن...وضعیت و موقعیت اینه...و طبق چیزایی که روشن شد...جی یونگ همون جناست و الان توی(بغض)کماست...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:ممنون...توضیح خیلی خوب و مختصری از این چند روز بود...چرا بغض داری...؟...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:من..خب...بخاطر...جی یونگ...ه...(بغض)
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:راحت باش و گریه کن...خودتو خالی کن...
جیمین زد زیر گریه...منم گرفتمش تو بغلم...بعد از چند مین که گریش تموم شد از بغلم بیرون اومد...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:خیلی سعی میکنم...که گریه نکنم و خیلی خشم به نظر برسم....ولی...از وقتی جی یونگ رو به خونه اوردم...شخصیتم اروم شد...درست مثل نوزده سالگیم...یه روز جی یونگ بهم گفت که گریه کن و خودتو خالی کن...اشکالی نداره...بنظرم تو هم به حرفش گوش کن...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:خیلی بهتر شدم...ممنون...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:امشب تو باید پیش جی یونگ بمونی...خب...منم میرم پیش شریکا و قرارداد هارو میبندم...یکی ازقراداد ها هم...رد کردن بار اسلحه ای بود که یونگی دزدیده بود..‌.یکی دیگه هم...وارد کردن مواد ها بود...ممنون بایت زحمت هایی که تو این چند روز کشیدی.‌‌..
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:کاری بود که باید میکردم خواهش میکنم...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:من میرم عمارت...باشه...خدافظ...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:باشه...یه ساعتی بخواب که تمرکز داشته باشی...خدافظ...
سرمو تکون دادم و راهی ماشین شدم...سوار ماشین و شدم و رفتم عمارت.‌‌..عمارتی که همه ی تیکه هاش پر از خاطره ی منو اون بود...راستش...این همون عمارتی بود که تو بچگی هم میاوردم...
زود گذشت...رفتم حموم و یه دوش گرفتم....لباسامو پوشیدم و بعدش دراز کشیدم...چشمام بسته شد و به خواب رفتم...
³ ساعت بعد:

از خواب پاشدم...حالم بهتر بود..‌.کت و شلوارمو پوشیدم و اول به سمت شرکت رفتم...بعد از انجام کارا به سمت باند و شریکا رفتم و کارارو راست و ریست کردم و به بچه ها گفتم بقیه کارا رو انجام بدن...شب شده بود...تقریبا ساعت ۱۲...۱ شب بود که رسیدم خونه...عمارت...خالی و ساکت بود...اجوما و خدمتکارا خوابیده بودن و عمارت...بدون اون...بی روح بود...۲ ماه
از...وقتی که دیدمش میگذره یا بهتر بگم...۱۸ سال...روز تولدش...من...۱۱ ساله بودم...و اون یه نوزاد...اونشب اقای مین...پدر من و جیمین رو و با کل خانواده دعوت کرده بود و من و جیمین...بجای اینکه پایین پیش بقیه باشیم...در حال ساکت کردن جنا بودیم...وقتی میرفتیم‌ گریش درمیومد...۱۸ سال از اون لحظه گذشته...لحظه ای که دوست داشتم توش همیشه بمونم.... زمان واینمیسه...ولی بعضی وقتا...زمان زود میگذره و بعضی وقتا...دیر میگذره...زمانایی که خیلی خوشحالی...زمان...زود میگذره و زمانایی که داری رنج میکشی انگار...ساعت از کار افتاده‌‌...
دیدگاه ها (۸)

پدر ناتنی من...part:³⁰این یه حقیقته...رفتم تو اتاقم و روی تخ...

پدر ناتنی من...part:³¹چشمام خونی شد و رفتم سمتش...𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:...

پدر ناتنی من...part:²⁸بیمارستان:𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:خانم به بیمار بدحا...

پدر ناتنی من...part:²⁷𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴: چرا باید برات تعریف کنم...؟𝗬𝗼...

پدر ناتنی من...part:³⁵جونگکوک:صبح ک از خواب پاشدم قیافه ی مظ...

پدر ناتنی من...part:³⁶𝗛𝘆𝘂𝗻𝗷𝗶𝗻:یادته جلوی چشم من ب مامانم تجا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط