سالن پر از نور و صدای موسیقی بود اما برای تو همهچیز مثل
سالن پر از نور و صدای موسیقی بود، اما برای تو همهچیز مثل رویا میچرخید. مستی کلماتت را بیمحابا از دهانت بیرون میکشید.
با لبخندی سبک، سرَت را روی سینهی مایکی گذاشتی و آرام زمزمه کردی:
«باورم نمیشه یه خونآشامی مثل تو… اینقدر جذاب باشه. هروقت میبینمت… میخوام فقط مال من باشی… فقط مال خودم.»
لحظهای سکوت سنگین روی اطراف حکمفرما شد. حتی چیفویو که نزدیکتان ایستاده بود، شوکه بهت نگاه کرد.
مایکی اما… چشمهای طلاییاش کمی گرد شد. برای کسی مثل او، شنیدن چنین حرفی از یک انسان تقریباً غیرممکن بود.
کمکم لبخندی کمرنگ روی لبش نشست، لبخندی که هم خطرناک بود و هم عجیب گرم.
با صدایی آرام در گوشَت گفت:
«میدونی… هیچکس تا حالا جرات نکرده اینو بهم بگه.»
دستش را دورت محکمتر حلقه کرد و ادامه داد:
«ولی… این که میخوای من فقط مال تو باشم…»
نگاهش برق زد، جدیتر شد.
«یادت باشه اگه من مال تو باشم… تو هم دیگه هیچوقت از دست من فرار نمیکنی. تا ابد.»
صورتت بیشتر سرخ شد، اما تو در حال مستی فقط خندیدی و زمزمه کردی:
«من… فرار نمیکنم… چون تو رو میخوام.»
مایکی نفس عمیقی کشید. برای لحظهای حتی خونآشامهای اطراف فهمیدند که این رابطهی عجیب بین یک انسان و رهبر خونآشامها… چیزی فراتر از یک بازی سادهست.
---
مستی کامل وجودت را گرفته بود. نگاهت روی چشمان طلایی و درخشان مایکی قفل شد، قلبت تند میزد و هیچ فکری جز او در ذهنت نمیچرخید.
با لبخندی محو و گونههای سرخ، دستت را آرام روی صورتش گذاشتی و قبل از اینکه او حتی واکنشی نشان بدهد، ناگهان لبهایت را روی لبهایش گذاشتی.
سالن برایت ساکت شد—هیچ صدایی جز تپش قلبت نمیشنیدی. بوسه کوتاه بود، ساده، اما پر از همهی احساساتی که جرئت نکرده بودی بگویی.
مایکی لحظهای خشک شد. چشمانش کمی گشاد شدند، اما قبل از اینکه حتی فرصت واکنش پیدا کند، تو آرام در آغوشش شل شدی.
«هـه…؟» صدای کوتاه و متعجبی از بین لبهای مایکی بیرون آمد، و بعد دید که پلکهایت سنگین بسته شدند.
بدنت بیجان در آغوشش افتاد—از شدت مستی بیهوش شدی.
همهمهای در میان خونآشامها و دیگر موجودات بلند شد. نگاههای پر از تعجب و پچپچها در تالار پخش شدند.
چیفویو با وحشت جلو آمد:
«مایکی! اون… اون بیهوش شد!»
مایکی هنوز آرام به صورتت نگاه میکرد. لبخندی کمرنگ و مرموز روی لبش نشست. زیر لب زمزمه کرد:
«حتی وقتی بیهوشی هم… تو دردسر درست میکنی.»
سپس تو را محکمتر در آغوش گرفت، نگاهش را به جمع انداخت و با صدایی سرد و مقتدر گفت:
«مهمونی برای ما تموم شد.»
و بدون توجه به نگاههای پر از کنجکاوی و حسادت، تو را در بغل برداشت و تالار را ترک کرد.
با لبخندی سبک، سرَت را روی سینهی مایکی گذاشتی و آرام زمزمه کردی:
«باورم نمیشه یه خونآشامی مثل تو… اینقدر جذاب باشه. هروقت میبینمت… میخوام فقط مال من باشی… فقط مال خودم.»
لحظهای سکوت سنگین روی اطراف حکمفرما شد. حتی چیفویو که نزدیکتان ایستاده بود، شوکه بهت نگاه کرد.
مایکی اما… چشمهای طلاییاش کمی گرد شد. برای کسی مثل او، شنیدن چنین حرفی از یک انسان تقریباً غیرممکن بود.
کمکم لبخندی کمرنگ روی لبش نشست، لبخندی که هم خطرناک بود و هم عجیب گرم.
با صدایی آرام در گوشَت گفت:
«میدونی… هیچکس تا حالا جرات نکرده اینو بهم بگه.»
دستش را دورت محکمتر حلقه کرد و ادامه داد:
«ولی… این که میخوای من فقط مال تو باشم…»
نگاهش برق زد، جدیتر شد.
«یادت باشه اگه من مال تو باشم… تو هم دیگه هیچوقت از دست من فرار نمیکنی. تا ابد.»
صورتت بیشتر سرخ شد، اما تو در حال مستی فقط خندیدی و زمزمه کردی:
«من… فرار نمیکنم… چون تو رو میخوام.»
مایکی نفس عمیقی کشید. برای لحظهای حتی خونآشامهای اطراف فهمیدند که این رابطهی عجیب بین یک انسان و رهبر خونآشامها… چیزی فراتر از یک بازی سادهست.
---
مستی کامل وجودت را گرفته بود. نگاهت روی چشمان طلایی و درخشان مایکی قفل شد، قلبت تند میزد و هیچ فکری جز او در ذهنت نمیچرخید.
با لبخندی محو و گونههای سرخ، دستت را آرام روی صورتش گذاشتی و قبل از اینکه او حتی واکنشی نشان بدهد، ناگهان لبهایت را روی لبهایش گذاشتی.
سالن برایت ساکت شد—هیچ صدایی جز تپش قلبت نمیشنیدی. بوسه کوتاه بود، ساده، اما پر از همهی احساساتی که جرئت نکرده بودی بگویی.
مایکی لحظهای خشک شد. چشمانش کمی گشاد شدند، اما قبل از اینکه حتی فرصت واکنش پیدا کند، تو آرام در آغوشش شل شدی.
«هـه…؟» صدای کوتاه و متعجبی از بین لبهای مایکی بیرون آمد، و بعد دید که پلکهایت سنگین بسته شدند.
بدنت بیجان در آغوشش افتاد—از شدت مستی بیهوش شدی.
همهمهای در میان خونآشامها و دیگر موجودات بلند شد. نگاههای پر از تعجب و پچپچها در تالار پخش شدند.
چیفویو با وحشت جلو آمد:
«مایکی! اون… اون بیهوش شد!»
مایکی هنوز آرام به صورتت نگاه میکرد. لبخندی کمرنگ و مرموز روی لبش نشست. زیر لب زمزمه کرد:
«حتی وقتی بیهوشی هم… تو دردسر درست میکنی.»
سپس تو را محکمتر در آغوش گرفت، نگاهش را به جمع انداخت و با صدایی سرد و مقتدر گفت:
«مهمونی برای ما تموم شد.»
و بدون توجه به نگاههای پر از کنجکاوی و حسادت، تو را در بغل برداشت و تالار را ترک کرد.
- ۴۸۶
- ۲۸ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط