His hope for life

His hope for life..
[3ماه بعد]
باران شدیدتر شده بود و ابرهای خاکستری رنگ در اسمان حضور یافته بودند و دیگر خبری از اسمان ابی و خورشید نورانی نبود،زمین را کاملا اب فرا گرفته بود و قطره های باران رفته رفته شدیدتر و صدای رعدوبرق بیشتر بیشتر میشد و قطرات ریز حاصل از باران کم کم خیابان هارا هم پر از اب میکرد، مردم سئول چترهای خود را به اسمان بارونی برافراشته و سریع قدم بر می داشتند بعضی از انها هم کتاب های خود را روی سرشان قرار داده بودند تا خیس نشوند و سریع به داخل مغازه ها پناه می اوردند؛اما چندان مغازی ای باز نبود اما پسرک اهسته اهسته قدم بر میداشت و اجازه میداد قطرات اب روی پوست او سرازیر شود،قطرات اب موهای بلوند او را خیس کرده بود و شکل خاصی را بر چهره پسرک ایجاد کرده بود..خیابان ها خالی شده بودند و کسی جز ماشین های درحال حرکت در خیابان ها وجود نداشت ،پسرک از بوی دلپذیر بارانِ امیخته شده به خاک لذت میبرد و هرازگاهی نفسی عمیق میکشید و سعی میکرد بو را بهتر حس بکنه..پلک های پسرک خیس شده بود قطرات اب از انها فرود می امد و گونه های او قرمز تر از قبل شده بود و چشمان قهوه ای او واضح تر دیده میشد..همین حاصل صحنه جذابی شده بود،پسر مو بلوند با صدایی که نبستا اشنا به نظر میرسید سرجاش ایستاد و تعجب زده پشت خود را به محلی که ان صدا را شنیده بود برگرداند،اوه درست بود..او چه کسی میتونست جز فردی که در ذهنش بود و مدام در افکاراتش گام برمیداشت باشد؟!
پسر مو مشکی بار دیگر فریاد زد ..{فیلیکس} فیلیکس با دیدن هیونجین لبخندی زد اما پاهای او به طرز عجیبی سست شده بود و حرکت را بر او دشوار میساخت او به پسر متقابلش زل زده بود و به چهره او خیره شده بود او لباس چرمی به تن داشت و بگ ابی هم به استایل او الهام بخشیده بود موهایش کاملا خیس شده بودند و اورا جذاب میساختن.. اوهنوزم قادر به باور این نبود که هیونجین از لندن برگشته و اورا در مقابلش میبیند هیونجین بار دیگر اسم اورا به زبان اورد و فریاد زد {فیلیکس} فیلیکس سرش را تکان داد تا از افکاراش خارح شود و از خودش دور کند و سریع به سمت هیونجین دوید و محکم اورا در اغوش گرفت هیونجین دستای خود را محکم دور کمر او حلقه کرده بود و سرش رو نزدیک گردن پسرک قرار داده بود و بوسه های ملایمی به گردن او میگذاشت مدتی بعد فیلیکس از اغوش گرم اما خیس او خارج شد و با عصبانیت لب زد : دلم برات تنگ شده بود اقای هوانگ،سه ماه تموم تو لندن بودی اما ما هرگز نتوانستیم یک تماس تصویری برقرار کنیم و من یبارم شده باهات حرف بزنم حتی اونقدر سرت تو تحصیلت مشغول بود که منو به کلی فراموش کرده بودی حتی دیرم به پیامام جواب میدادی تو واقعا ی..اما لحظه ای با برخورد لب های پسر مو مشکی(ادامه تو کامنت)
دیدگاه ها (۷)

میشه کمک کنین ۳۰۰ تایی شیم؟!😔💋

نسبت؟دوست؟

خوشگلا فیک رو امشب آپ کنم یا فردا؟!راستی بعد این فیک یه فیک ...

راستی خوشگلا بیایین نظر بدین ببینم فیک رو چطور میخواین ادامه...

پارت ۱هوا مثل همیشه سرد بود،دست های کوچیک و لاغرم رو بیشتر د...

# اسیر _ ارباب PART_ 1 راوی: لرزان و گریان گوشه ای کز کرده ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط