چشمهایم را باز میکنم

چشم‌هایم را باز می‌کنم
بوی زیتون و سبزی میان موهایم خشک می‌شود 
دست کویر را می‌گیرم و می‌پرسم
چطور با دریا یکی شده‌ای؟ 
وقتی چیزی نمی‌گوید
به این فکر می‌کنم که 
امروز در بدنم نیستم
فردا از راه می‌رسم
ساعتت را می‌بندم
و تو روی شانه‌هایم
گل نرگس می‌کاری.
دیدگاه ها (۱)

چند لحظه همه چیز را رها کن، کمی بنشین و چشمانت را ببند.تصور ...

که قول داده ای وداده ام قوی باشیمکه قول داده ای و داده ام......

مرا که شانه ام ازحمل آفتاب خَم استبه جز پناه دو دست تو سایبا...

گر به صحرا دیگران از بهر عشرت می‌روندما به خلوت با تو ای آرا...

کبریت

پرسیدم: «چند تا منو دوست نداری؟»روی یک تکه از نیمرو، نمک پاش...

صحنه پارت دهم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط