ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( پارت ۳۹۰ فصل ۳ )
جوزف: عزیز دل بابا و مامان پسر کوچولوي خوب و شیرینشون.. نچ نچ مگه میشه نتونه خوب از خودش دفاع کنه ؟
جیمین با نفرت دندوناشو به هم فشرد و فرد با درک اینکه این موضوع براي جيمین اصلا خوشایند نیست بحث رو عوض کرد و گفت
جیمین : احتمالاً کمپ فردا راه میوفته.. ما هم مجبوریم اونا بیایم دیگه...
جیمین با اخم باريك و صورت گرفته اي به سوييچ روي ميز اشاره کرد جیمین :بعداً ماشینو بیار
فرد : باشه. خیالت راحت
دوتا دکتر امبولانس با تخت سفید فلزي اومدن داخل. جیمین تلخ گفت
جیمین : تخت نه لازم نیست..خودم میتونم
و سعی کرد بشینه.. فرد : مرده شور اون غرور اشرافي و اعتماد به نفست رو ببرم.. ما کمکت میکنیم.
و اروم بازوشو گرفت. جوزفم سریع اومد كمك و اون سمت بازوشو گرفت و گفت جوزف : من باهات میام
هول گفتم الا : نه. من باهاش میرم
جوزف نگام کرد الا: اخه نگران نباش.. حواسم بهش هست..
لبخند زد و گفت جوزف : اینو که دیشب ثابت کردي..فقط گفتم شاید
خسته باشي و بهتر باشه استراحت کني..
لبخند زدم الا: نه...خوبم..
دلم طاقت نمیاورد جیمین رو تنها بذارم..
نمیخواستم از جلوي چشمام دور شه..
جیمین رو بردن بیرون و توي امبولانس رو تخت خوابوندن پرستار داخل امبولانس تبش رو کنترل کرد و سرمی به دستش زد و گفت
..: کسی همراهش میاد؟
تند گفتم الا : بله..من..
و رفتم بالا و گفتم فقط وسايل من و جيمین ..
فرد : خیالت راحت.. جمع میکنم میارم..
سر تکون دادم. جوزف نگران به جیمین نگاه کرد
جیمین جدي گفت جیمین :خوبم.. نگران نباشین..
فرد: به سلامت گانگستر.. تو افتخار مايي..
نرم خندیدم در امبولانس رو بستن و حرکت کرد.
با لبخند روي صندلي کنار تخت جیمین نشستم و گفتم اینم گذشت. ببینیم دردسر بعدي کي و چطوری میاد. لبخند زد و چشماشو بست و از زور خستگی و درد و احتمالا مسکن زود خوابش برد.
با عشق و نگرانی خیره شدم بهش عرق کرده بود. نگران گفتم داره تب میکنه. پرستاره اومد سرمشو چك كرد و گفت .. :چيزي نيست..
اما این از نگرانیم کم نکرد داغون و غمگین نگاش کردم
سرشو اشفته و تو خواب تکون داد. انگار داشت خواب بد میدید
لبهاي سفيد و خشکش باز شد و اروم و با نفس نفس
گفت جیمین :مامان..
نگران خودمو بهش نزدیک کردم اشفته گفت جیمین : بسه.. بس کنین
و تند تند نفس نفس شد و سرشو تند تند تکون داد. هول و اشفته به پرستاره نگاه کردم. دستي به شونه ام زد و گفت ... : طبیعیه که هزیون بگه و خواب اشفته ببينه..خيلي خون از دست داده..
در مونده به جیمین نگاه کردم اخم غلیظی کرد و زمزمه کرد
جیمین : نمیذارم....الا ..
( پارت ۳۹۰ فصل ۳ )
جوزف: عزیز دل بابا و مامان پسر کوچولوي خوب و شیرینشون.. نچ نچ مگه میشه نتونه خوب از خودش دفاع کنه ؟
جیمین با نفرت دندوناشو به هم فشرد و فرد با درک اینکه این موضوع براي جيمین اصلا خوشایند نیست بحث رو عوض کرد و گفت
جیمین : احتمالاً کمپ فردا راه میوفته.. ما هم مجبوریم اونا بیایم دیگه...
جیمین با اخم باريك و صورت گرفته اي به سوييچ روي ميز اشاره کرد جیمین :بعداً ماشینو بیار
فرد : باشه. خیالت راحت
دوتا دکتر امبولانس با تخت سفید فلزي اومدن داخل. جیمین تلخ گفت
جیمین : تخت نه لازم نیست..خودم میتونم
و سعی کرد بشینه.. فرد : مرده شور اون غرور اشرافي و اعتماد به نفست رو ببرم.. ما کمکت میکنیم.
و اروم بازوشو گرفت. جوزفم سریع اومد كمك و اون سمت بازوشو گرفت و گفت جوزف : من باهات میام
هول گفتم الا : نه. من باهاش میرم
جوزف نگام کرد الا: اخه نگران نباش.. حواسم بهش هست..
لبخند زد و گفت جوزف : اینو که دیشب ثابت کردي..فقط گفتم شاید
خسته باشي و بهتر باشه استراحت کني..
لبخند زدم الا: نه...خوبم..
دلم طاقت نمیاورد جیمین رو تنها بذارم..
نمیخواستم از جلوي چشمام دور شه..
جیمین رو بردن بیرون و توي امبولانس رو تخت خوابوندن پرستار داخل امبولانس تبش رو کنترل کرد و سرمی به دستش زد و گفت
..: کسی همراهش میاد؟
تند گفتم الا : بله..من..
و رفتم بالا و گفتم فقط وسايل من و جيمین ..
فرد : خیالت راحت.. جمع میکنم میارم..
سر تکون دادم. جوزف نگران به جیمین نگاه کرد
جیمین جدي گفت جیمین :خوبم.. نگران نباشین..
فرد: به سلامت گانگستر.. تو افتخار مايي..
نرم خندیدم در امبولانس رو بستن و حرکت کرد.
با لبخند روي صندلي کنار تخت جیمین نشستم و گفتم اینم گذشت. ببینیم دردسر بعدي کي و چطوری میاد. لبخند زد و چشماشو بست و از زور خستگی و درد و احتمالا مسکن زود خوابش برد.
با عشق و نگرانی خیره شدم بهش عرق کرده بود. نگران گفتم داره تب میکنه. پرستاره اومد سرمشو چك كرد و گفت .. :چيزي نيست..
اما این از نگرانیم کم نکرد داغون و غمگین نگاش کردم
سرشو اشفته و تو خواب تکون داد. انگار داشت خواب بد میدید
لبهاي سفيد و خشکش باز شد و اروم و با نفس نفس
گفت جیمین :مامان..
نگران خودمو بهش نزدیک کردم اشفته گفت جیمین : بسه.. بس کنین
و تند تند نفس نفس شد و سرشو تند تند تکون داد. هول و اشفته به پرستاره نگاه کردم. دستي به شونه ام زد و گفت ... : طبیعیه که هزیون بگه و خواب اشفته ببينه..خيلي خون از دست داده..
در مونده به جیمین نگاه کردم اخم غلیظی کرد و زمزمه کرد
جیمین : نمیذارم....الا ..
- ۴.۱k
- ۰۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط