داستانکوتاه مردی در کنار رودخانهای ایستاده بود

#داستان_کوتاه مردی در کنار رودخانه‌ای ایستاده بود.
ناگهان صدای فریادی را ‌شنید و متوجه ‌شد که کسی در حال غرق شدن است.
فوراً به آب ‌پرید و او را نجات ‌داد...
اما پیش از آن که نفسی تازه کند فریادهای دیگری را شنید و باز به آب ‌پرید و دو نفر دیگر را نجات ‌داد!
اما پیش از این که حالش جا بیاید صدای چهار نفر دیگر را که کمک می‌خواستند ‌شنید ...!
او تمام روز را صرف نجات افرادی ‌کرد که در چنگال امواج خروشان گرفتار شده بودند ، غافل از این که چند قدمی بالاتر دیوانه‌ای مردم را یکی یکی به رودخانه می‌انداخت.
دیدگاه ها (۱)

#داستان_کوتاه مادر دختری، چوپان بود. روزها دختر کوچولویش را ...

#داستان_کوتاه مردی از کنار جنگلی رد می شد ، شیری را دید که ب...

#حکایت پادشاهی صبح زود برای شکار بیرون رفت. مردی زشت برابر ا...

#حکایت نابینائی در شب تاریک چراغی در دست و سبوئی بر دوش در ر...

شِيَعًا وَيُذِيقَ بَعْضَكُم بَأْسَ بَعْض)[ انعام: 65] «بگو ا...

رمان: زخم عشقِ توپـارت اول🙇🏻‍♀️💓︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۫...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط