این شبها ..... پیراهن خیال مرا مکش از پشت ... که برمیگردم .... وبیخیال عزیزهای مصر و یعقوب های چشم براه .... چنان به خود میفشارمت ... که هفتادو هفت سال تمام .... باران ببارد و گندم درو کنیم ....