دنیای عجیب پارت هفدهم

عسل:من تونستم لیست شهرای خطری و امنو دربیارم.   نیکا:افرین حالا بخون ببینیم چی به چیه.   عسل: شهرای پرخطر : تهران،کیش،‌یزد و شهرای تقریبا امن و کم خطر که بهترن : کرج،مشهد،چناران و شیراز  بقیه ی شهرام وضعیت متوسطی دا...   حرف عسل تموم نشده بود که دیانا گفت:ایولللل یافتمممم.   ممد:چی یافتی.  دیانا:یه قطار هست که از تهران به مشهده و از کرجم رد میشه بهتره ما ایستگاه کرج پیدا شیم به نفعمونه.  مرسلی:خوب کی حرکت میکنه؟  دیانا:وایسا نگا کنم....چییی نیم ساعت دیگهههه اصن تایم نییی.  کیفامونو برداشتیم و همینجوری بدون اینکه بفهمیم باید با چه ماشینی بریم کجا بریم از خونه رفتیم بیرون.  فرزاد:تعداد زیاده این همه ادم که تو ماشین من جا نمیشیممم.       هانی یدفعه شروع کرد دویدن و به ماشینا نگا میکرد.  مهشاد:چیکار میکنی دیوونه شدیییی.    هانی:یدفعه سمت به ون وایستاد و گفت:همین خوبه.  محراب:هان چی خوبه؟  هانی: بچه ها راننده ی این ماشینه الان مرده و افتاده کنارش انگار در اثر درگیری با زامبی بوده ولی سوئیچ ماشین روشه بیاید سوار این ون شیم.   مهدیس:سوار ماشین یکی دیگه شیم اونم کسی که مُ..مرده؟   هانی:الان وقت انسان باشعور بازی دراوردن نیست بجنبید.   هانی خودش رفت سوار ون شد مام تا به خودمون اومدیم به زور هرجور که شده خودمونو تو ماشین و فرزاد و ون جا دادیم. من خودم توی ون بودم و چون خیلی کیپ نشسته بودیم داشتم خفه میشدم انگار. هنوز راه نیوفتاده بودیم متین داشت ماشینو روشن میکرد که من سرمو برگدوندم و از شیشه ی پشت دیدم یه زامبی داره میاد سمتمون داد زدم:زامبی متین بروووو. و متین راه افتاد و داشتیم با سرعت بالا میرفتیم ماشین فرزاد اینام پشتمون بود.  داشتیم میرفتیم که یدفعه دیدم یه زامبی جلوی ماشینه و چون سرعت ماشین بالا بود زامبی رفت زیر ماشین و خون روی شیشه پاشید.  بچه هایی ک جلو بودن جیغ کشیدن ولی من چون پشت بودم زیاد چیزی ندیدم.  رسیدیم به ایستگاه قطار اونجا فوق شلوغ بود همه بدون بلیط و هیچی فقط میریختن تو و اونجام هیچ مسئولی پلیسی چیزی هیچی نبود یعنی به خر تو خر بود. پیدا شدیم اخیش یه نفس راحت.  مهشاد:بچه ها دستای همو بگیرید که همو گم نکنیم و فقط بریزید تو قطار هر لحظه ممکنه پر شه و یا حرکت کنه.  به حرف مهشاد گوش کردیم و دستای همو گرفتیم و به زور از لای جمعیت رد شدیم و بخاطر اینکه دستای همو گرفته بودیم اذیت شدیم ولی بهتر از جدا افتادن توی اون وضع بود و بلخره تونستیم هممون داخل قطار شیم و فقط به جلو حرکت کردیم و نمیدونستیم کجا میریم که چشممون تقریبا ته قطار به یه اتاق خالی (اتاق میگفتن دیگه؟)افتاد و فقط ریختیم توش. تا بخایم درشو ببندیم دونفر یه دختر و یه پسرم اومدن تو.
دیدگاه ها (۱)

چهار میلیونیت مبارک قلب همه ی فنا💜💙🖤🤍

ورق بزنین:))))

کیا رمان میقان؟ اگه نخاین نمیزارمااااا

اوکی من مردم خدافظ بیاید سر قبرم:)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط