پارت اول

#پارت اول

شخصیت‌ها:
هانیه
آیدا
آرشام
اکیپ‌سامی‌(سامیار)

با صدای بوق ماشین داداشم‌از‌خواب‌پریدم‌فهمیدم دیرم‌ شده سریع حاضر شدم رفتم دم در.
آرشام:چرا‌انقدر‌دیر‌کردی؟

توجهی‌به‌حرفش‌ نکردم از پنجره‌ ماشین به بیرون نگاه کردم

که آرشام یه دفعه با صدای بلند گفت:

از شب تا صبح سرت تو اون گوشیه به خاطر همین اینجوری پرو و هار شدی برای من

باصدای آروم گفتم تو و بابا مظلوم گیر آوردین هر روز دعواو جر بحث .مگه من چقد توان دارم

با صدایی که فقط خودم میشنیدم گفتم:

لعنت به این زندگی لعنت.

بغض توی گلوم جمع شده بود ولی صدام در نیومد تا کی باید این وضعیت کوفتی تحمل کنم هرروز

گریه و دعوا مگه من چی از هم سن سالم کم داشتم توی حال هوای خودم بودم که یدفعه آرشام گفت:
دیدگاه ها (۹)

#پارت دوممگه نمیخوای پیاده شی علافمون کردی باید هم ببرمت هم ...

#پارت_3یه یک ربعی میشد داخل کافه دانشگاه بودم داشتم بلند میش...

نظراتتون رو بهم بگین:) ♡

:)

/ℛℐ𝒩𝒢 ℳ𝒜𝒮𝒦/ᴾᵃʳᵗ ⁸..چشمام به شدت سیاهی میرفت ، ضربه شدیدی بود...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط