رمان عشق یک مافیا
p⁶
ات : جانننن
کوک : بیا بیرون
ات : نمیتونم
کوک : برا چی؟!
ات : برا اینکه...اشاره به پیرهن
کوک : ی چی بگم؟!
ات : هوم؟!
کوک : از دخترا ی شیطون خوشم میاد
ات : چیچی؟!... اومد سمتمو از دستم گرفت و انداختم روی تخت و روم خیمه زد...نفس های داغش به صورتم می خورد...باعث تحریکم میشد...کوک ل...لطفا بلند شو
کوک : میتونستم داغی بدنش رو حس کنم پس خواستم روی اتیشش آب بریزم لبامو گذاشتم روی لباشو مک میزدم..
² مین بعد
ات : چ...چی...دستش رو میزارم رو لباش
کوک : بیب خجالت نکش من دوست دارم ...سرتو بگیر بالا ببینم...آت ؟!
ات ...از چونش گرفتم و برگردوندم
سمت خودم...
ات : جانننن
کوک : بیا بیرون
ات : نمیتونم
کوک : برا چی؟!
ات : برا اینکه...اشاره به پیرهن
کوک : ی چی بگم؟!
ات : هوم؟!
کوک : از دخترا ی شیطون خوشم میاد
ات : چیچی؟!... اومد سمتمو از دستم گرفت و انداختم روی تخت و روم خیمه زد...نفس های داغش به صورتم می خورد...باعث تحریکم میشد...کوک ل...لطفا بلند شو
کوک : میتونستم داغی بدنش رو حس کنم پس خواستم روی اتیشش آب بریزم لبامو گذاشتم روی لباشو مک میزدم..
² مین بعد
ات : چ...چی...دستش رو میزارم رو لباش
کوک : بیب خجالت نکش من دوست دارم ...سرتو بگیر بالا ببینم...آت ؟!
ات ...از چونش گرفتم و برگردوندم
سمت خودم...
- ۵.۷k
- ۱۵ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط