یا حبیب الباکین

یا حبیب الباکین
قسمت نهم
...
شب خیلی سختی بود . برای من که خیلی سخت بود ولی برای تو ، نه ! نمیدانم ساعت چند بود که از خواب پریدم . خواب تو را دیده بودم . خواب دیدم بالای یک تپه ایستاده ای و من ، بچه بغل ، پایین تپه . هر چه صدایت می کنم جواب نمی دهی و از تپه بالا و بالاتر می روی . از خواب که پریدم به شدت گرمم شده بود . بلند شدم و تا طلوع آفتاب قدم زدم . آن شب زینب خیلی تکان می خورد .
به هر سختی که بود ، شب را به صبح رساندم . رفتارشان با من مثل همیشه نبود ... باور کن !
"لباست رو عوض کن . می خوایم بریم خونه تون !"
بابا برایم از خانه لباس مشکی آورده بود . پرسیدم چرا لباس مشکی ؟ ولی هیچ کس جوابم را نداد . خاله ها و دایی ها هم آمدند . مطمئن شدم که خبیر شده . دست عمار را محکم گرفتم .
" تو رو خدا ! تو رو خدا بگو اتفاقی برای ..."
تا به حال پیش عمار از تو حرفی نزده بودم که بخواهم با اسم صدایت کنم .
"اتفاقی برای سید افتاده ؟ بگو دیگه !"
"چیزی نشده !"
از چشم هایش فهمیدم . اگر هم از چشم های عمار نمی فهمیدم ، موقعی که همه ی فامیل می خواستند به خانه ی ما بیایند ، می فهمیدم .
...
دیدگاه ها (۳)

• بے حرڪت بہ مادرم زل زدہ ام ڪہ از ڪمدم لباس در مے آورد،نگا...

شهدا آنقدر پشت خط ماندند...#تا_خدا_جوابشان_را_داد... ...حال ...

خودت بگو که به جز شانه های محکمِ توبه شانه ی چه درختی تکیه ب...

تازمانیکهرسیدن به توامکان داردزندگی دردقشنگیستکه جریان داردی...

عکس مذهبی حضرت زهرا

ملکه قلبم پارت۵

اگه یه روز با خودت رو به رو بشی چیکار می‌کنی؟ این سوال رو کس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط