خانزاده پارت
#خان_زاده #پارت248
صیغه رو خوند و من هم قبول کردم.برای نه ماه تا زمانی که بچه به دنیا بیاد.
لپ تاپ و بست و لبخند محوی به صورتم زد و گفت
_خوبه که لج بازی نکردی.
خیره نگاهش کردم و با سردترین حالت ممکن گفتم
_برو توی اون یکی اتاق بخواب
در کمال پرویی کنارم دراز کشید و منو توی بغلش جا داد که نفسم برید
متحیر گفتم
_اما قرارمون این نبود.
سرشو بین گردن و شونم جا داد و گفت
_من قراری با تو نذاشتم.
باورم نمیشد. خواستم بلند بشم که دستش و دور شکمم حلقه کرد
_هیششش.تکون نخور بچمون اذیت میشه بذار راحت تو بغل مامان و باباش بخوابه.
سکوت کردم. با اینکه قول و قرارمون این نبود اما به صدایی بهم میگفت. فقط امشب... امشب و انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده کنارش بخوابم.
موهام و به عمد روی صورتش ریخت و آروم گرفت.
بعد از مدت ها کنارش به این شکل خوابیده بودم و آرامش محضی وجودم و فرا گرفته بود.
کم کم داشت چشمام گرم میشد که کنار گوشم پچ زد
_دوستت دارم.
نفسم بند اومد. لاله ی گوشم و بوسید و بدون بالاگرفتن سرش گفت
_همه ی روزای بدت و جبران میکنم قول میدم.
جوابی ندادم.می گفت جبران میکنه اما... دل من اصلا گواهی خوبی نمیداد
🍁 🍁 🍁 🍁 🍁 #خان_زاده #پارت249
* * * * * *
با صدای در چشمام و باز کردم. اهورا کنارم غرق خواب بود.
تکونش دادم که به سختی لای پلکاش و باز کرد.
_در میزنن!
با بیخیالی چشماشو بست و گفت
_ولش کن.
نفسم و فوت کردم و خواستم خودم بلند بشم که کلافه مچ دستم و گرفت و در حینی که بلند میشد گفت
_حالا انگار خیلی مهمه که کیه!
از اتاق بیرون رفت.طولی نکشید که صدای وحشتناکی اومد و بعدشم صدای از سر درد اهورا
وحشت زده بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
با دیدن اهورا که نقش زمین شده و چند مرد نا آشنا نفسم برید.
اهورا با سر غرق در خون به سختی سعی کرد بلند بشه و داد زد
_برو تو اتاق درو قفل کن آیلین.
تا اینو گفت یکی از مردا به سمتم اومد. جیغ زدم و خواستم فرار کنم که محکم جلوی دهنم رو گرفت و گفت
_به این راحتیا نیست اهورا خان.
وحشت زده به اهورا نگاه کردم. به سختی از جاش بلند شد و داد زد
_حامله ست بی ناموس اونو ولش کن. دردت منم نه اون.
خواست به این سمت بیاد که دو تا مرد دیگه گرفتنش!
مرد پشت سرم با بدجنسی خندید و گفت
_پس چه خوب این طوری دو تا عزیزت و با هم از دست میدی.
رنگم پرید. خدایا اینا کی بودن؟
🍁 🍁 🍁 🍁 🍁 🍁
صیغه رو خوند و من هم قبول کردم.برای نه ماه تا زمانی که بچه به دنیا بیاد.
لپ تاپ و بست و لبخند محوی به صورتم زد و گفت
_خوبه که لج بازی نکردی.
خیره نگاهش کردم و با سردترین حالت ممکن گفتم
_برو توی اون یکی اتاق بخواب
در کمال پرویی کنارم دراز کشید و منو توی بغلش جا داد که نفسم برید
متحیر گفتم
_اما قرارمون این نبود.
سرشو بین گردن و شونم جا داد و گفت
_من قراری با تو نذاشتم.
باورم نمیشد. خواستم بلند بشم که دستش و دور شکمم حلقه کرد
_هیششش.تکون نخور بچمون اذیت میشه بذار راحت تو بغل مامان و باباش بخوابه.
سکوت کردم. با اینکه قول و قرارمون این نبود اما به صدایی بهم میگفت. فقط امشب... امشب و انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده کنارش بخوابم.
موهام و به عمد روی صورتش ریخت و آروم گرفت.
بعد از مدت ها کنارش به این شکل خوابیده بودم و آرامش محضی وجودم و فرا گرفته بود.
کم کم داشت چشمام گرم میشد که کنار گوشم پچ زد
_دوستت دارم.
نفسم بند اومد. لاله ی گوشم و بوسید و بدون بالاگرفتن سرش گفت
_همه ی روزای بدت و جبران میکنم قول میدم.
جوابی ندادم.می گفت جبران میکنه اما... دل من اصلا گواهی خوبی نمیداد
🍁 🍁 🍁 🍁 🍁 #خان_زاده #پارت249
* * * * * *
با صدای در چشمام و باز کردم. اهورا کنارم غرق خواب بود.
تکونش دادم که به سختی لای پلکاش و باز کرد.
_در میزنن!
با بیخیالی چشماشو بست و گفت
_ولش کن.
نفسم و فوت کردم و خواستم خودم بلند بشم که کلافه مچ دستم و گرفت و در حینی که بلند میشد گفت
_حالا انگار خیلی مهمه که کیه!
از اتاق بیرون رفت.طولی نکشید که صدای وحشتناکی اومد و بعدشم صدای از سر درد اهورا
وحشت زده بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
با دیدن اهورا که نقش زمین شده و چند مرد نا آشنا نفسم برید.
اهورا با سر غرق در خون به سختی سعی کرد بلند بشه و داد زد
_برو تو اتاق درو قفل کن آیلین.
تا اینو گفت یکی از مردا به سمتم اومد. جیغ زدم و خواستم فرار کنم که محکم جلوی دهنم رو گرفت و گفت
_به این راحتیا نیست اهورا خان.
وحشت زده به اهورا نگاه کردم. به سختی از جاش بلند شد و داد زد
_حامله ست بی ناموس اونو ولش کن. دردت منم نه اون.
خواست به این سمت بیاد که دو تا مرد دیگه گرفتنش!
مرد پشت سرم با بدجنسی خندید و گفت
_پس چه خوب این طوری دو تا عزیزت و با هم از دست میدی.
رنگم پرید. خدایا اینا کی بودن؟
🍁 🍁 🍁 🍁 🍁 🍁
- ۱۱۹.۰k
- ۰۱ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط