ترس شیرین pt
ترس شیرین pt4
نمیدونست چقدر رو تاقچه نشسته بود ولی با دونستن اینکه خیلی خسته بود متوجه گذشت زمان زیادی شد ،اما در همون حین ماشین مشکی جلو خونش پارک شد.
سریع از روی تاقچه اومد پایین و سعی کرد پنهان بشه.
مرد سیاه پوشی که از ماشین پیاده شد و بدون معطلی به سمت پشت ساختمون رو رفت رو دید.
هانا رفت و تو تاریکی که تو خونه بود روی مبل نشست .
اول صدای در انبار که بسته شد و بعد هم صدای بالا اومدن کسی از پایین رو شنید.
تیهونگ بعد از بالا اومدن سریع رفت تو اتاق و با ندیدن دختر جا خورد ،ولی بعدش وجود کسی رو پشت سرش احساس کرد
+تو کی هستی ؟
همینطور که پشتش بود لبخندی زد و به سمت دختر برگشت.
هانا چیزی از مرد نمیدید فقط با کمک نور ماه صورتی رو میدید که چند تار از مو روش بود
-کارت خوب بود کبوتر
+ازت یه سوال پرسیدم
هانا اینو گفت و بعد چراغ اتاق رو روشن کرد و برای اولین بار صورتش رو دید .
تهیونگ یه قدم اومد جلو
+نیا جلو
همونطور که به عقب قدم برمیداشت صحبت کرد
+تو هم طلبکار پدرمی...
تهیونگ سرشو کج کرد به هانا نگاه کرد و از نزدیک شدن دست برداشت
+چی میخوای ازم لعنتی؟
تهیونگ برای بار دوم دهن باز کرد و گفت
-خودت رو ...
یکی از دستاش رو کرد تو جیبش و ادامه داد و دوباره به هانا نزدیک شد و هانا به عقب میرفت تا اینکه به دیوار رسید
-و تو دو هانا
اون یکی دستش رو رو گونه هانا گذاشت و ادامه داد
-نمیتونی ازش فرار کنی
هانا صورتش رو کشید و گفت
+چی میگی تو روانی،معنی اون گلهایی که میزاری چیه ؟ با توام عوض....
-تیهونگ
+چی
-مگه نمیخواستی بدونی کیم ،فراموشش نکن ....اسممو
+هرکی میخوای باش ولی اگه یه دفعه دیگه اینجا ببینمت خودت رو از الان مرده فرض کن ،من چیزی برای از دست دادن ندارم پس این کار هم برام راحته
-پس دوست دبیرستانیت چی؟
تیهونگ نیشخندی زد و به سمت گوش هانا نزدیک شد و گفت
-نگران نباش من به عزیزات آسیب نمیزنم ولی خب اگه یه موقع طلبکار های پدرت اومدن سراغت نمیتونی کاری کنی ،چون اونا من نیستن،بهت رحم نمیکنن،نه به تو و نه به دوستت،و اون موقع است که میفهمی جز من هیچ پناهگاه دیگه ای نداری کبوتر
و بدون حرکت دیگه ای از اونجا رفت و هانایی که مات مبهوت مونده بود رو اونجا ول کرد
نمیدونست چقدر رو تاقچه نشسته بود ولی با دونستن اینکه خیلی خسته بود متوجه گذشت زمان زیادی شد ،اما در همون حین ماشین مشکی جلو خونش پارک شد.
سریع از روی تاقچه اومد پایین و سعی کرد پنهان بشه.
مرد سیاه پوشی که از ماشین پیاده شد و بدون معطلی به سمت پشت ساختمون رو رفت رو دید.
هانا رفت و تو تاریکی که تو خونه بود روی مبل نشست .
اول صدای در انبار که بسته شد و بعد هم صدای بالا اومدن کسی از پایین رو شنید.
تیهونگ بعد از بالا اومدن سریع رفت تو اتاق و با ندیدن دختر جا خورد ،ولی بعدش وجود کسی رو پشت سرش احساس کرد
+تو کی هستی ؟
همینطور که پشتش بود لبخندی زد و به سمت دختر برگشت.
هانا چیزی از مرد نمیدید فقط با کمک نور ماه صورتی رو میدید که چند تار از مو روش بود
-کارت خوب بود کبوتر
+ازت یه سوال پرسیدم
هانا اینو گفت و بعد چراغ اتاق رو روشن کرد و برای اولین بار صورتش رو دید .
تهیونگ یه قدم اومد جلو
+نیا جلو
همونطور که به عقب قدم برمیداشت صحبت کرد
+تو هم طلبکار پدرمی...
تهیونگ سرشو کج کرد به هانا نگاه کرد و از نزدیک شدن دست برداشت
+چی میخوای ازم لعنتی؟
تهیونگ برای بار دوم دهن باز کرد و گفت
-خودت رو ...
یکی از دستاش رو کرد تو جیبش و ادامه داد و دوباره به هانا نزدیک شد و هانا به عقب میرفت تا اینکه به دیوار رسید
-و تو دو هانا
اون یکی دستش رو رو گونه هانا گذاشت و ادامه داد
-نمیتونی ازش فرار کنی
هانا صورتش رو کشید و گفت
+چی میگی تو روانی،معنی اون گلهایی که میزاری چیه ؟ با توام عوض....
-تیهونگ
+چی
-مگه نمیخواستی بدونی کیم ،فراموشش نکن ....اسممو
+هرکی میخوای باش ولی اگه یه دفعه دیگه اینجا ببینمت خودت رو از الان مرده فرض کن ،من چیزی برای از دست دادن ندارم پس این کار هم برام راحته
-پس دوست دبیرستانیت چی؟
تیهونگ نیشخندی زد و به سمت گوش هانا نزدیک شد و گفت
-نگران نباش من به عزیزات آسیب نمیزنم ولی خب اگه یه موقع طلبکار های پدرت اومدن سراغت نمیتونی کاری کنی ،چون اونا من نیستن،بهت رحم نمیکنن،نه به تو و نه به دوستت،و اون موقع است که میفهمی جز من هیچ پناهگاه دیگه ای نداری کبوتر
و بدون حرکت دیگه ای از اونجا رفت و هانایی که مات مبهوت مونده بود رو اونجا ول کرد
- ۶.۴k
- ۲۱ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط