قضاوت کار خداس
قضاوت کار خداس
مرز جنون💜
هفته بعد ک حسین اومد موقع برگشت منم سر جاده سوار کرد خیلی ذوق زده بودم ی شال زرد با ی مانتو سفید تنم کرده بودم و به خودم رسیده بودم لوازم ارایش فقط ی رژلب و کرم داشتم ک با همون رژ گونه هامو قرمز کرده بودم خیلی هیجان داشتم همیشه عشق تهران رو داشتم فک میکردم کسایی تو شهرن ادم حسابین خوشبختن
به شهر رسیدیم حسین منو تو بازارا و پاساژا برد و کلی واسم خرید کرد و واسه ناهارم پیتزا خوردیم تا بحال نخورده بودم بنظرم خیلی خوشمزه میومد قبل از غروب حسین منو کنار جاده پیاده کرد
هر 5 شنبه کارم شده بود که با حسین برم به شهر و خوشگذرونی کنم یه ماهی از این موضوع میگذشت و من جند دفعه ای به شهر رفته بودم دختر خیلی ساده ای بودم دختر چشم و گوش بسته و هیچ وقت نمیکردم آدما بتونن اذیتت کنن و فک میکردم همه مث خودم هستن و چیزی تو دلشون نیست
موقع برگشت از شهر حسین بهم گفت
_میگم شهلا هفته دیگ هماهنگ کن شب بمونی اخه میخام ببرمت بام تهرون خیلی قشنگه مخصوصا تو شب
_نمیتونم خونوادمو چیکا کنم
_ی دروغی سر هم کن دیگ فک و فامیلی چیزی ندارین تو شهر
یه کم فکر کردم فقط پسر عموم با خونوادش شهر بودن
_فقط پسر عموم
_خب خوبه
_اما من تا بحال زیاد خونشون نرفتم باور نمیکنن
_خودتو بزن ب مریضی بگو باید برم شهر دکتر مطمعنن خونوادت اینقد سرشون شلوغ هس ک دنبال تو راه نیفتن
_چقد مخی تو میگم حسین این همه دروغو از کجات در میاری
خنده ای کرد اینم بگم حسین 31 سالش بود و قبلا هم ازدواج کرده و طلاق داده بود زنشو علتشم بهم نگفته بود
هفته بعد رسید و من طبق نقشه حسین خونوادمو پیچوندم و با حسین به شهر اومدم #داستان #رمان #سرگذشت
مرز جنون💜
هفته بعد ک حسین اومد موقع برگشت منم سر جاده سوار کرد خیلی ذوق زده بودم ی شال زرد با ی مانتو سفید تنم کرده بودم و به خودم رسیده بودم لوازم ارایش فقط ی رژلب و کرم داشتم ک با همون رژ گونه هامو قرمز کرده بودم خیلی هیجان داشتم همیشه عشق تهران رو داشتم فک میکردم کسایی تو شهرن ادم حسابین خوشبختن
به شهر رسیدیم حسین منو تو بازارا و پاساژا برد و کلی واسم خرید کرد و واسه ناهارم پیتزا خوردیم تا بحال نخورده بودم بنظرم خیلی خوشمزه میومد قبل از غروب حسین منو کنار جاده پیاده کرد
هر 5 شنبه کارم شده بود که با حسین برم به شهر و خوشگذرونی کنم یه ماهی از این موضوع میگذشت و من جند دفعه ای به شهر رفته بودم دختر خیلی ساده ای بودم دختر چشم و گوش بسته و هیچ وقت نمیکردم آدما بتونن اذیتت کنن و فک میکردم همه مث خودم هستن و چیزی تو دلشون نیست
موقع برگشت از شهر حسین بهم گفت
_میگم شهلا هفته دیگ هماهنگ کن شب بمونی اخه میخام ببرمت بام تهرون خیلی قشنگه مخصوصا تو شب
_نمیتونم خونوادمو چیکا کنم
_ی دروغی سر هم کن دیگ فک و فامیلی چیزی ندارین تو شهر
یه کم فکر کردم فقط پسر عموم با خونوادش شهر بودن
_فقط پسر عموم
_خب خوبه
_اما من تا بحال زیاد خونشون نرفتم باور نمیکنن
_خودتو بزن ب مریضی بگو باید برم شهر دکتر مطمعنن خونوادت اینقد سرشون شلوغ هس ک دنبال تو راه نیفتن
_چقد مخی تو میگم حسین این همه دروغو از کجات در میاری
خنده ای کرد اینم بگم حسین 31 سالش بود و قبلا هم ازدواج کرده و طلاق داده بود زنشو علتشم بهم نگفته بود
هفته بعد رسید و من طبق نقشه حسین خونوادمو پیچوندم و با حسین به شهر اومدم #داستان #رمان #سرگذشت
- ۶۴.۵k
- ۲۰ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط