قسمت پنجم رمان از دیار حبیب

🔰کوفه آبستنِ حادثه‌ است!

⏺رفت و آمـدها، دیـد و باز دیـدها و حرف وسـخن‌ها به سانِ اولین بادهایی است که ظهور حتمی طوفان را وعده میدهد. بازار کوفه مرکز ثقـل این بیقراري و نـاآرامی است.صـداي جانفرسـاي آهنگری‌هـا، لحظه‌ای قطع نمیشود؛ چه آنها که ازحکومت،سـفارش شمشـیر و خُود و نیزه پذیرفته‌اند و چه آنها که براي مردم، سـلاح میسازند. حبیب، آرام و با احتیاط ازکنار آهنگری‌ها میگذرد و
بغضـی سـخت گلویش را میفشارد؛ این همه سـلاح، این همه تجهیزات، براي جنگ با کی؟ براي جنگ با چنـد نفر؟
حبیب، چهره تـک تک آهنگرها را که در کوره میدمنـد یا پتک بر آهنِ گـداخته میکوبنـد، از نظر میگذرانـد، و با خود می‌اندیشـد: کاش دلهاي شـما به این سـختی نبود؛ کاش لااقل هماننـد آهن بود؛ اگر نه درکوره عشق، لااقل در کوره این حوادثِ غریب،گداخته میشد و شکل تازه میگرفت؛ کاش دلهاي‌ شما ازسنگ نبود. تو، تو، و تو، که براي حسین(ع) نامه نوشتید، از او دعوت کردید، با او بیعت
کردید، چگونه اکنون بی هیچ شـرم و حیایی براي دشمن او سلاح میسازید. تو چگونه دلت می‌آیدخنجري بسازي که با آن قلبِ فرزندِ رسول‌الله... واي...
واي‌ بر شـما...
واي بر دلهاي سـخت شـما و واي بر دنیا و آخرت شما...
حبیب همچنان آرام و بیصدا میگذرد و قطرات اشک از لابه‌لاي شـیارهاي‌ صورتش میگذرد و ریشهاي سپیدش را میشوید. اشک‌ریزان و زمزمه‌کنان، آهنگران را پشت سـر میگـذارد و در کنار عطار آشـنایی می‌ایسـتد: سـلام بنده خدا! قدري از آن رنگ‌هایت به من بده. چهره عطار به دیدن سیماي آشـناي حبیب از هم گشوده میشود: علیک‌سـلام اي حبیب خدا!
در این بازار آشـفته تو در فکر رنگ موي خودي؟!
حبیب لب به لبخنـدي تلـخ میگشایـد و میگویـد: در همین بـازار آشـفته است که تـو هم به کـاسبی‌ات میرسـی. پیش از آنکه عطـار پاسـخی دیگر تدارك ببیند، مسـلم‌بن‌عوسـجه از راه میرسد و ازچندقدمی سـلام میکند. حبیب سـلام او را به گرمی پاسخ میگویـد و آغوش میگشاید و هر دو همدیگر را گرم در بغل میگیرند وحال میپرسـند. عطار رنگ را به حبیب میدهد و پولش را میسـتاند. حبیب و مسلم آرام آرام از دکان فاصله میگیرند. حُزنی غریب در چهره و کلام هر دو نشسته است و هیچکدام توان
پوشاندن این غم را ندارند. میبینی مسلم؟ میبینی بازار کوفه چه خبر است؟ همه در کار ساختن وخریدن شمشیر و زره وخنجر و نیزه‌انـد؛ اسـب‌هاي جنگی میخرنـد؛ زین و برگ تـدارك میبینند. بغض مسـلم میترکد و اشک به پهناي صورتش فرو میریزد:
همه دارند مهیاي جنگ با حسـین(ع) میشوند. لبها و دستهاي حبیب از هجوم غصه میلرزد؛ آنچنان که بسته رنگ از دستش به زمین می‌افتد.

ادامه در پست بعد
دیدگاه ها (۲)

قسمت ششم رمان از دیار حبیب

قسمت هفتم رمان از دیار حبیب

قسمت چهارم مسابقه رمان از دیار حبیب

قسمت سوم مسابقه رمان از دیار حبیب

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط