نگاش مدام به ساعتش بوداز استرس زیاد پاهاشو تند تند تکون

نگاش مدام به ساعتش بود،از استرس زیاد پاهاشو تند تند تکون میداد،دائم باخودش میگفت :چرا نیومد و باز دوباره ب ساعتش نگا میکرد
گذشت،پنج دیقه،ی رب،نیم ساعت ولی خبری ازش نشد تا اینکه چند لحظه بعد پیداش شد...
داشت میومد سمتش ک بلند شدو با عصبانیت رفت پیشش
+چرا اینقد دیر کردی؟!میدونی چقد منتظرت موندم؟
-ببخشید باور کن ی کاری پیش اومد...
+چ کاری؟ ینی انقد مهم بود؟اصلن هیچ میدونی امروز تولدمه؟
وبعد بدون اینکه اجازه صحبت بهش رو بده رفت،صداش میکرد ولی برنگشت...
صدای دلخراشی جای صدای عشقشو گرفت،با حیرت برگشت پشت سرش ک غرق در خون دیدش،کادو و گل و کیک از دستش افتاده بود..
اون تولدشو یادش بود ولی ای کاش بهش فرصت میداد ولی الان دیر بود((:
#vampire
#no_copy_block
دیدگاه ها (۲)

:)

نیستی ولی میبینمت،حست میکنم،صداتو،حضورتو،باهات حرف میزنم همه...

تو یه حس عمیقی هنوزم بادردام رفیقی..:)#vampire#no_copy_block

توهردفعه برگشتی بخاطر من نبود..:)#vampire#no_copy_block

شبی ک ولم کردی...اون شب بارون میبارید...یوری با قیافه ای شوک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط