نفس تنگی گرفته اند روزهایم

نفس تنگی گرفته اند روزهایم ...
هیچ دارویی هم انگار اثر نمی کند ...
بر حالشان ...
هرچند که داروها را من بی تجویزِ دکتر ...
به خوردشان می دهم ...
با دستِ من بمیرند بهتر است ...
تا به دستِ روزگار ...
آخر به هیچ کجایِ روزگار بر نمی خورد ...
راستش را اگر بگویم ...
گاهی عجیب نا امید می شوم ...
مثلِ امروز مثلِ فردا ...
اصلا مثلِ تمامِ این روزهایی که ...
دارد می آید ...
و به راحتیِ رفتنِ آدمها می رود ...
خدا جان تو نشنیده بگیر ...
می دانی که آدم است ...
کاسه کوزه ها را گاهی باید ...
بر سرِ یه نفر بشکند ..
بلکه کسی این حوالی به خودش بی آید ...
چقدر کار دارم ...
فردا باید باز هم ...
لبخندم را رویِ صورتم بنشانم ...
خودم را مرتب کنم ...
و به اهالیِ این روزها بگویم :
لبخند بزن جانم ...
دنیا آنقدرها هم بـــد نیست ...

دیدگاه ها (۱)

از ســرزمینـی می‌‌آمــد ...کـــه مـردمـانـش ...دوستتـــــ دا...

و چقدر خسته ام از«چرا؟» ...از«چگونه » ...خسته ام از سؤال های...

به گمانم حواست به پاییز نیستــ ...آمده است ...خیالم راحت است...

"ﺁﺩﻣﻬﺎ "ﻣﻲ ﺁﻳﻨﺪ ...ﮔﺎﻫﻲ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺍﺕ ﻣﻲ ﻣﺎﻧﻨﺪ ...ﮔﺎﻫﻲ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮ...

💎موضوع : خردمندترين مردم🔰الامام علیّ عليه السلام : أعقَلُ ال...

مدتی بود در کافه ی یک دانشگاه کار میکردم و شب را هم همانجا م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط