رمان بهشتی همانند جهنم
رمان بهشتی همانند جهنم ♥
صبح:
خدایااااا چه غلطب مردم کل بدنم درد میکنه. بدون توجه به مهگل لباسم رو پوسیدم و رفتم لب پنچره سیگارم رو روشن کردم در پنجره رو باز کردم که یه باد سردی اومد و به خودم لرزیدم یهو یاد دیانا اوفتد. اه.. سریع سیگارم رو خاموش کردم و سریع رفتم دم در انباری؛
ارسلان: بیا بیرون.
دیان چشم
#دیانا
از انباری اومدم بیرون همه خواب بودن رفتم خوابیدم.
۱ساعت بعد
پانیذ: بیدارشیدددددددددد.
دیانا: خفه شو بگیر بکپ.
پانیذ: خیلی حرف میزنی. میخوای ارباب رو اعصبانی کنی انتر؟
اصلاًیاد اون خیاره نبودم اه!
دیانا: باشه بابا.
پانیذ: آفرین دختر خوب.
بلند شدم و رفنم لباس پوشیدم. رفتم پایین مسئول سفره ی صبحانه من و پانیذ نبودم به خواطر همین خیالم راحت بود
دیانا: خانم ماری عست من انجام بدم؟
سکینه: آره؛ دارو های ارباب رو ببر.
اه! چرا همیشه من باید برای اون خیار دراز دارو ببرم.
دیانا: چرا من؟!
سکینه حرفم اذافه نباشه ببر.
صبح:
خدایااااا چه غلطب مردم کل بدنم درد میکنه. بدون توجه به مهگل لباسم رو پوسیدم و رفتم لب پنچره سیگارم رو روشن کردم در پنجره رو باز کردم که یه باد سردی اومد و به خودم لرزیدم یهو یاد دیانا اوفتد. اه.. سریع سیگارم رو خاموش کردم و سریع رفتم دم در انباری؛
ارسلان: بیا بیرون.
دیان چشم
#دیانا
از انباری اومدم بیرون همه خواب بودن رفتم خوابیدم.
۱ساعت بعد
پانیذ: بیدارشیدددددددددد.
دیانا: خفه شو بگیر بکپ.
پانیذ: خیلی حرف میزنی. میخوای ارباب رو اعصبانی کنی انتر؟
اصلاًیاد اون خیاره نبودم اه!
دیانا: باشه بابا.
پانیذ: آفرین دختر خوب.
بلند شدم و رفنم لباس پوشیدم. رفتم پایین مسئول سفره ی صبحانه من و پانیذ نبودم به خواطر همین خیالم راحت بود
دیانا: خانم ماری عست من انجام بدم؟
سکینه: آره؛ دارو های ارباب رو ببر.
اه! چرا همیشه من باید برای اون خیار دراز دارو ببرم.
دیانا: چرا من؟!
سکینه حرفم اذافه نباشه ببر.
- ۴.۱k
- ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط