پارت چهارم آینهی حقیقت
پارت چهارم: آینهی حقیقت
قطار وارد شهر آینهها شد.
هلیا و لیا با قدمهایی آهسته وارد خیابونهای ساکت و پر از نور شدن.
هر دیوار، یه آینه. هر آینه، یه خاطره.
هلیا جلو یکی ایستاد.
خودش رو دید وقتی داشت نقاشیشو پاره میکرد.
صدای کسی توی آینه پیچید:
"نقاشی به درد آینده نمیخوره."
هلیا عقب رفت. نفسش سنگین شد.
لیا کنارش ایستاد و گفت:
— تو همیشه با نقاشی زنده بودی. چرا گذاشتی خاموش بشه؟
هلیا زمزمه کرد:
— چون فکر میکردم باید مثل بقیه باشم. ولی حالا...
لیا لبخند زد:
— حالا وقتشه خودت باشی. نه نسخهی دیگران.
هلیا دست لیا رو گرفت.
برای اولین بار، حس کرد دلش سبک شده.
شاید این شهر، همون جایی بود که باید خودش رو پیدا میکرد...
قطار وارد شهر آینهها شد.
هلیا و لیا با قدمهایی آهسته وارد خیابونهای ساکت و پر از نور شدن.
هر دیوار، یه آینه. هر آینه، یه خاطره.
هلیا جلو یکی ایستاد.
خودش رو دید وقتی داشت نقاشیشو پاره میکرد.
صدای کسی توی آینه پیچید:
"نقاشی به درد آینده نمیخوره."
هلیا عقب رفت. نفسش سنگین شد.
لیا کنارش ایستاد و گفت:
— تو همیشه با نقاشی زنده بودی. چرا گذاشتی خاموش بشه؟
هلیا زمزمه کرد:
— چون فکر میکردم باید مثل بقیه باشم. ولی حالا...
لیا لبخند زد:
— حالا وقتشه خودت باشی. نه نسخهی دیگران.
هلیا دست لیا رو گرفت.
برای اولین بار، حس کرد دلش سبک شده.
شاید این شهر، همون جایی بود که باید خودش رو پیدا میکرد...
- ۲.۷k
- ۲۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط