پارت
پارت :56
ارباب زاده
بومگیو گفت
" میدونم همیشه بد بودم هیچ وقت درکت نکردم هیچ وقت نخواستمت میدونم بد بودم ولی خیلی پشیمونم عذاب وجدان دارم زره زره دارم نابود میشم ...این درد داره منو میکشه "
اشکی از گوشه چشمش آمد یونجون فقط با بی حسی بهش نگاه میکرد یونجون هم داشت زره زره میمرد اونم زره زره آب شد شکست خورد خورد شد ولی کی توجه کرد بومگیو؟ نه هرگز
بومگیو اشکش رو پاک کرد و گفت
" متاسفم فقط می خواهم بفهمم منو بخشیدی ؟!"
یونجون از میز فاصله گرفت و چند قدم آمد جلو توی قلبش از اینکه بومگیو توی این چند سال بهش فکر کرده بود و نگران یونجون بود عروسی بود .
ولی چهرش نه چهرش چیزی رو نشون نمیداد از طرفی هم اشک های. بومگیو رومخش بود زمانی بود می خواست تک تک آدم ها رو از بین ببره تا بومگیو رو ناراحت نکنن و اشکش رو در نیارن الان خودش باعث اشک های پسرش شده بود براش درد آور بود دوست نداشت بومگیو رو این جوری ببینه
هیچ وقت خوشش نمی یومد چشم های بومگیو رو اشکی ببینه از این متنفر بود متنفر بود از اینکه پسرش گریه کنه با دیدن چمش های اشکیش قاطی می کرد
" مهم نیست من هیچ کدوم از اینا فکر نکردم و برام مهم نبوده "
حرف های یونجون زیادی سرد بنظر میرسید ولی با مقایسه با کار های بومگیو چیزی نبود یک بار دیگر قلب بومگیو از ناراحتی فشرده شد
شاید همین حق بومگیو بود زمانی بومگیو اینجوری یونجون رو نادیده میگرفت
یونجون به سمت بومگیو حرکت کرد رو به روش ایستاد به سمتش خم شد هر دو دستش رو دو طرف مبل گذاشت سرش رو آورد پایین بومگیو سرش رو بالا گرفت تا به یونجون نگاه کنه ...
یونجون بیشتر نزدیک شد بومگیو کمی سرش رو برد عقب و با تعجب به یونجون نگاه کرد الان بین دست های مردونه یونجون گیر افتاده بود یونجون یکی از دست هاشو روی صورت بومگیو گذاشت و اشک گوشه چشمش رو پاک کرد بومگیو فقط با تعجب نگاهش میکرد
یونجون دوباره دستش رو گذاشت روی مبل آنقدر به بومگیو نزدیک بود که چیزی نمونده بود لب هاشون بهم برخورد کنه
یونجون به لب های بومگیو خیره شد ای کاش میشود همین حالا اون لب ها رو می بوسید دیوانه وار دلتنگ مزه لب هایش شده بود
بومگیو با تعجب گفت
" چیکار میکنی یونجون؟!"
یونجون نگاهش رو از ابرهای بومگیو گرفت و به لب هایش داد پوزخندی زد و گفت
" نمیتونی بگی که پشیمونی منو از دست دادی؟!"
ادامه دارد .....
ارباب زاده
بومگیو گفت
" میدونم همیشه بد بودم هیچ وقت درکت نکردم هیچ وقت نخواستمت میدونم بد بودم ولی خیلی پشیمونم عذاب وجدان دارم زره زره دارم نابود میشم ...این درد داره منو میکشه "
اشکی از گوشه چشمش آمد یونجون فقط با بی حسی بهش نگاه میکرد یونجون هم داشت زره زره میمرد اونم زره زره آب شد شکست خورد خورد شد ولی کی توجه کرد بومگیو؟ نه هرگز
بومگیو اشکش رو پاک کرد و گفت
" متاسفم فقط می خواهم بفهمم منو بخشیدی ؟!"
یونجون از میز فاصله گرفت و چند قدم آمد جلو توی قلبش از اینکه بومگیو توی این چند سال بهش فکر کرده بود و نگران یونجون بود عروسی بود .
ولی چهرش نه چهرش چیزی رو نشون نمیداد از طرفی هم اشک های. بومگیو رومخش بود زمانی بود می خواست تک تک آدم ها رو از بین ببره تا بومگیو رو ناراحت نکنن و اشکش رو در نیارن الان خودش باعث اشک های پسرش شده بود براش درد آور بود دوست نداشت بومگیو رو این جوری ببینه
هیچ وقت خوشش نمی یومد چشم های بومگیو رو اشکی ببینه از این متنفر بود متنفر بود از اینکه پسرش گریه کنه با دیدن چمش های اشکیش قاطی می کرد
" مهم نیست من هیچ کدوم از اینا فکر نکردم و برام مهم نبوده "
حرف های یونجون زیادی سرد بنظر میرسید ولی با مقایسه با کار های بومگیو چیزی نبود یک بار دیگر قلب بومگیو از ناراحتی فشرده شد
شاید همین حق بومگیو بود زمانی بومگیو اینجوری یونجون رو نادیده میگرفت
یونجون به سمت بومگیو حرکت کرد رو به روش ایستاد به سمتش خم شد هر دو دستش رو دو طرف مبل گذاشت سرش رو آورد پایین بومگیو سرش رو بالا گرفت تا به یونجون نگاه کنه ...
یونجون بیشتر نزدیک شد بومگیو کمی سرش رو برد عقب و با تعجب به یونجون نگاه کرد الان بین دست های مردونه یونجون گیر افتاده بود یونجون یکی از دست هاشو روی صورت بومگیو گذاشت و اشک گوشه چشمش رو پاک کرد بومگیو فقط با تعجب نگاهش میکرد
یونجون دوباره دستش رو گذاشت روی مبل آنقدر به بومگیو نزدیک بود که چیزی نمونده بود لب هاشون بهم برخورد کنه
یونجون به لب های بومگیو خیره شد ای کاش میشود همین حالا اون لب ها رو می بوسید دیوانه وار دلتنگ مزه لب هایش شده بود
بومگیو با تعجب گفت
" چیکار میکنی یونجون؟!"
یونجون نگاهش رو از ابرهای بومگیو گرفت و به لب هایش داد پوزخندی زد و گفت
" نمیتونی بگی که پشیمونی منو از دست دادی؟!"
ادامه دارد .....
- ۳.۳k
- ۲۵ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط