وقتی اختلال روانی یاندره داره و...
با یاد آوری اتفاقی که براش افتاد... دوباره دنیا براش تیرو تار شد...
غم جاشو به خشم داد...
+متاسفی... (صدای ضعیف) هه... (پوزخند)
+لعنتی... متاسفی... ؟
+لینو... بچم...
دست ظریف و استوخوانی شو گذاشت روی شکمش... اشکاش بی اختیار روی گونه های کبودش میریخت...
خواست سمت همسرش که الان از شدت میلرزید قدم برداره که...
+جلو نیا... اگه یک قدم دیگه بر داری... یا یک بلایی سر خودم میارم یا تو...
دخترک ،جسم لرزانش تکون داد...
چشمش به چاقوی روی اپن کنارش افتاد...
مرد، نگاه همسرش دنبال کرد..
تا چشمش به شعی تیز روی اپن افتاد...
_ حتی فکرشم نکن... ب.. بیا با حرف زدن ح...
+حرف زدن...؟ هه.. (پوزخند) با حرف زدن.... این زخما خوب میشه؟ (اشاره به بدنش)... با حرف زدن... کبودیای روی صورتم پاک میشه...؟ با حرف زدن.. تمام تصاویر وحشتناکی که ازت دیدم از بین میره...؟ (نفس عمیق رو با لرز بیرون داد و ادامه داد...)... لی مینهو... با حرف زدن... بچه ی مردم... بچه ای که خودت کشتی... برمیگرده...؟
خشکش زد،انتظار همچین حرفی رو از همسرش نداشت...
هیچ ایده ای نداشت... باید همسرش آروم میکرد...؟ یا میرفت بیرون از اون فضای پر تنش خونه و دختر رو به حال خودش تنها میگذاشت.... ؟یا سر همسرش داد میکشید...؟ اون چاقو رو از دخترکش دور میکرد...؟ یا مثل همیشه تهدیدش میکرد و کتکش میزد...؟
به معنا ی واقعی، هیچ ایده ای نداشت...
هول کرده بود...
زمان کند و گه گاهی تند میشد...
کم کم درحال فروپاشی بود... چشمان کشیده و گربه ایش پی در پی سیاهی میرفت...
هیچی نمیشوید... هیچی
سرش داشت سوت می کشید...
فکر های توی ذهنش...، بدجوری به دیواره ی مغزش چنگ میانداختند...
افکارش... به صورت وحشیانه و بی رحمانه ای به ذهنش هجوم میآوردند...
همه ی اینها.،تا زمانی ادامه داشت که دخترک جمله ی آخرش را بی رحمانه بر روی صورت پسرک پرت کرد...
لی.. مینهو... بیا جدا شیم...
خب... ببنید... درسته گردن میگیرم... این چند وقت نبودم...
اما خب سر نوشتن این خیلی زحمت کشیدم... امروز یکم دستم درد میکرد بخاطر همین نوشتن برام خییلی سخت تر کرده بود...
ببخشید... بازم میگم ببخشید...
این چند وقت درگیر مشکلات خانوادگی بودم و نتونستم خوب تمرکز کنم...
ولی نهایت تلاشمو کردم...
به روم نیارین...
ب هر حال...
اینم از سناریو جدیدددد
امیدوارم دوستش داشته باشید..
تا پارت بعد... ㅇㅊㅇ
با احترام
هینا کیم★
غم جاشو به خشم داد...
+متاسفی... (صدای ضعیف) هه... (پوزخند)
+لعنتی... متاسفی... ؟
+لینو... بچم...
دست ظریف و استوخوانی شو گذاشت روی شکمش... اشکاش بی اختیار روی گونه های کبودش میریخت...
خواست سمت همسرش که الان از شدت میلرزید قدم برداره که...
+جلو نیا... اگه یک قدم دیگه بر داری... یا یک بلایی سر خودم میارم یا تو...
دخترک ،جسم لرزانش تکون داد...
چشمش به چاقوی روی اپن کنارش افتاد...
مرد، نگاه همسرش دنبال کرد..
تا چشمش به شعی تیز روی اپن افتاد...
_ حتی فکرشم نکن... ب.. بیا با حرف زدن ح...
+حرف زدن...؟ هه.. (پوزخند) با حرف زدن.... این زخما خوب میشه؟ (اشاره به بدنش)... با حرف زدن... کبودیای روی صورتم پاک میشه...؟ با حرف زدن.. تمام تصاویر وحشتناکی که ازت دیدم از بین میره...؟ (نفس عمیق رو با لرز بیرون داد و ادامه داد...)... لی مینهو... با حرف زدن... بچه ی مردم... بچه ای که خودت کشتی... برمیگرده...؟
خشکش زد،انتظار همچین حرفی رو از همسرش نداشت...
هیچ ایده ای نداشت... باید همسرش آروم میکرد...؟ یا میرفت بیرون از اون فضای پر تنش خونه و دختر رو به حال خودش تنها میگذاشت.... ؟یا سر همسرش داد میکشید...؟ اون چاقو رو از دخترکش دور میکرد...؟ یا مثل همیشه تهدیدش میکرد و کتکش میزد...؟
به معنا ی واقعی، هیچ ایده ای نداشت...
هول کرده بود...
زمان کند و گه گاهی تند میشد...
کم کم درحال فروپاشی بود... چشمان کشیده و گربه ایش پی در پی سیاهی میرفت...
هیچی نمیشوید... هیچی
سرش داشت سوت می کشید...
فکر های توی ذهنش...، بدجوری به دیواره ی مغزش چنگ میانداختند...
افکارش... به صورت وحشیانه و بی رحمانه ای به ذهنش هجوم میآوردند...
همه ی اینها.،تا زمانی ادامه داشت که دخترک جمله ی آخرش را بی رحمانه بر روی صورت پسرک پرت کرد...
لی.. مینهو... بیا جدا شیم...
خب... ببنید... درسته گردن میگیرم... این چند وقت نبودم...
اما خب سر نوشتن این خیلی زحمت کشیدم... امروز یکم دستم درد میکرد بخاطر همین نوشتن برام خییلی سخت تر کرده بود...
ببخشید... بازم میگم ببخشید...
این چند وقت درگیر مشکلات خانوادگی بودم و نتونستم خوب تمرکز کنم...
ولی نهایت تلاشمو کردم...
به روم نیارین...
ب هر حال...
اینم از سناریو جدیدددد
امیدوارم دوستش داشته باشید..
تا پارت بعد... ㅇㅊㅇ
با احترام
هینا کیم★
- ۱۲.۶k
- ۱۱ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط