خانزاده پارت

#خان_زاده #پارت23


لحظه ای بعد لبهاش روی لبهام نشست.
در عین خجالت حس لذت بخشی تمام وجودم رو پر کرد.
قلبم شروع به تپیدن کرد.
دستم رو پشت گردنش گذاشتم و خودم رو بیشتر بهش نزدیک کردم.
شالم رو از سرم کشید و گیره ی موهام رو باز کرد.
موهام که از دورم ریخته شد صورتش رو ازم فاصله داد و نگاه خاصی به موهام انداخت و گفت
_تاحالا موهایی به این قشنگی ندیده بودم.
لبخندی روی لبم نشست و سرم پایین افتاد. روی موهام رو لمس کرد و گفت
_چند وقته کوتاهشون نکردی؟
_هیچ وقت کوتاه نکردم. فقط بعضی وقتا سرش رو میزدم تا موخوره نگیره.
سرش رو توی گردنم فرو برد و پچ زد
_بوی خوبی میدی.
از این همه تعریفی که ازم می کرد غرق لذت شدم.
دستش به سمت دکمه های مانتوم اومد و یکی یکی بازشون کرد.
مخالفتی نکردم. شاید چون اون شوهرمه و خاتون همیشه میگفت یه زن برای شوهرش بی حیاست و برای باقی مردها با حیا
مانتوم رو از تنم در آورد و نگاهی و بهم انداخت.
برای فرار کردن از زیر نگاهش بلند شدم و گفتم
_من میرم آب بخورم.
هنوز یک قدم نرفته بودم که با کشیدن دستم غافلگیرم کرد.
روی پاش افتادم و تا به خودم بیام پرت شدم روی مبل و نفس توی سینم حبس شد.
دست روی سینش گذاشتم و به عقب هلش دادم و گفتم
_تو گفتی کاری باهام نداری. من و فقط واسه ی این آوردی خونت؟
انگشت روی لبم گذاشت
_هیشش خودم خوب یادمه چی گفتم اما تو هم نگفتی تا این حد دلبری.چند سالته؟
آروم زمزمه کردم
_تازه 17 ساله شدم.
چهره ش رفته رفته در هم شد و نشست.
صاف نشستم و پرسیدم
_چی شد؟
مانتوم رو با خشم توی بغلم پرت کرد و غرید
_برو بیرون


🍁 🍁 🍁
دیدگاه ها (۶)

#خان_زاده #پارت24متعجب نگاهش کردم و پرسیدم_چیزی شده؟با خشم ...

#خان_زاده #پارت25با اخمی بین ابروش گفت_پدر مادر نداری؟آروم ...

#خان_زاده #پارت22 باورم نمیشد این طوری رک و بی پروا اون شب ...

#خان_زاده #پارت21دکمه رو زد و نگاهی به صورتم انداخت و با دی...

/ℛℐ𝒩𝒢 ℳ𝒜𝒮𝒦/ᴾᵃʳᵗ ¹⁵..و اون سریع فشار دستاش رو دورم کم کرد و ب...

رمان چرا به من نمی پیوندی؟.............بردم روی پشت بوم یجا ...

فرار من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط