سال بعد
🌟 ۱۰ سال بعد…
عمارت تهیونگ دیگر آنقدر ساکت نبود که ده سال پیش بود. حالا صدای خندهها، جر و بحثهای کودکانه، و گاهی هم صدای عروسکها که روی زمین میافتاد، در تمام راهروها پیچیده بود.
یون، حالا پسری ۱۰ ساله، بهطرز عجیبی شبیه پدرش بود… آرام، باوقار، و همیشه با نگاه عمیق و حسابگرش همهچیز را میسنجید. اگر مهمانی یا جلسهای در عمارت برگزار میشد، او بیصدا در گوشهای میایستاد و با دقت رفتار مهمانها را زیر نظر میگرفت.
تهیونگ یک روز وقتی دید یون بیاجازه در دفترش نشسته و نقشههای کاری مافیا را نگاه میکند، لبخندی کمرنگ زد.
— کسی تو رو مجبور کرده اینا رو یاد بگیری؟
یون با همان آرامش جواب داد:
— نه بابا… فقط دوست دارم بدونم تو چطور همه رو مدیریت میکنی.
---
در مقابل، یونا دنیای خودش را داشت… دختری لوس و نُنُر که تمام عشق و توجه پدر و مادرش را برای خودش میخواست. بیشتر وقتش را در اتاقش میگذراند، میان عروسکهایی که تهیونگ برایش خریده بود. برایش مهم نبود بیرون چه میگذرد؛ فقط وقتی خوشحال بود که تهیونگ برایش هدیه بیاورد یا او را در آغوش بگیرد.
یکبار که تهیونگ به یون اجازه داده بود همراهش به دفتر بیاید، یونا با اخم به ات گفت:
— بابا فقط مال منه! چرا یون رو با خودش برد؟
ات با خنده جواب داد:
— چون یون دوست داره کار بابات رو یاد بگیره.
یونا زیر لب غر زد:
— من هم دوست دارم… ولی نه اونجوری.
---
و اینطور، دو دوقلو، با وجود شباهت ظاهری، مسیرهای کاملاً متفاوتی در پیش گرفته بودند…
یکی آماده برای راه پدر… و دیگری، پرنسس لوس خانواده.
عمارت تهیونگ دیگر آنقدر ساکت نبود که ده سال پیش بود. حالا صدای خندهها، جر و بحثهای کودکانه، و گاهی هم صدای عروسکها که روی زمین میافتاد، در تمام راهروها پیچیده بود.
یون، حالا پسری ۱۰ ساله، بهطرز عجیبی شبیه پدرش بود… آرام، باوقار، و همیشه با نگاه عمیق و حسابگرش همهچیز را میسنجید. اگر مهمانی یا جلسهای در عمارت برگزار میشد، او بیصدا در گوشهای میایستاد و با دقت رفتار مهمانها را زیر نظر میگرفت.
تهیونگ یک روز وقتی دید یون بیاجازه در دفترش نشسته و نقشههای کاری مافیا را نگاه میکند، لبخندی کمرنگ زد.
— کسی تو رو مجبور کرده اینا رو یاد بگیری؟
یون با همان آرامش جواب داد:
— نه بابا… فقط دوست دارم بدونم تو چطور همه رو مدیریت میکنی.
---
در مقابل، یونا دنیای خودش را داشت… دختری لوس و نُنُر که تمام عشق و توجه پدر و مادرش را برای خودش میخواست. بیشتر وقتش را در اتاقش میگذراند، میان عروسکهایی که تهیونگ برایش خریده بود. برایش مهم نبود بیرون چه میگذرد؛ فقط وقتی خوشحال بود که تهیونگ برایش هدیه بیاورد یا او را در آغوش بگیرد.
یکبار که تهیونگ به یون اجازه داده بود همراهش به دفتر بیاید، یونا با اخم به ات گفت:
— بابا فقط مال منه! چرا یون رو با خودش برد؟
ات با خنده جواب داد:
— چون یون دوست داره کار بابات رو یاد بگیره.
یونا زیر لب غر زد:
— من هم دوست دارم… ولی نه اونجوری.
---
و اینطور، دو دوقلو، با وجود شباهت ظاهری، مسیرهای کاملاً متفاوتی در پیش گرفته بودند…
یکی آماده برای راه پدر… و دیگری، پرنسس لوس خانواده.
- ۳.۳k
- ۱۹ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط