فیک کوک دختر کوچولوی من پارت ۳۸
فیک کوک دختر کوچولوی من پارت³⁸
پیاده شدم دست کوک رو گرفتم و وارد فروشگاه شدیم خیلی بزرگ بود . اول رفتیم توی یه مغازه که لباس های مجلسی داشت
کوک : بیا اول لباسی که فردا میخوای بپوشی رو بگیریم
ات : باشه
وارد شدیم پر لباس های قشنگ بود داشتم میگشتم بین لباس ها که یهو یه لباس صورتی کمرنگ نظرم رو جلب کرد برداشتم رفتم اتاق پرو وقتی اومدم بیرون کوک جلو اتاق منتظر بود
ات : چطوره ؟ ( ذوق )
کوک : یکم باز نیست ؟
ات : تولدمه هاااا
کوک : نه همین که گفتم
ات : ولی کوکییییییی
کوک : خیلی خب باشه همینو برمیداریم
ات : مرسیییی
دویدم و لپش رو بوس کردم بعد از اینکه لباسام رو عوض کردم یه کفش هم ست لباسم انتخاب کردم و رفتیم تا حساب کنیم .
دم صندوق بودیم که یه زنه رو اونور مغازه دیدم چقد چهرش آشنا بود . وایسا ببینم این آنا نیست ؟ خودشهههههه
خواستم بگو کوک بگم داشت کارتش رو میداد اول یدونه آروم زدم روی شونش ولی نفهمید رفتم دم گوشش گفتم
ات : کوکی همون دختر نچسبه آنا تو مغازه بدو بریم بیرونننننن
کوک با تعجب برگشت سمتم یه لحظه عقب رو نگاه کرد و دید واقعا آنا هستش سریع حساب کرد و از مغازه رفتیم بیرون
کوک : هوففففف شانس آوردیم مارو ندید
ات : آره وگرنه میخواست عین چی بچسبه بهت . اوا ددیییییی ( ادای آنا رو در میاره )
کوک : ( خنده ) فکرشم ترسناکه
برید تو خماری دیگه
پیاده شدم دست کوک رو گرفتم و وارد فروشگاه شدیم خیلی بزرگ بود . اول رفتیم توی یه مغازه که لباس های مجلسی داشت
کوک : بیا اول لباسی که فردا میخوای بپوشی رو بگیریم
ات : باشه
وارد شدیم پر لباس های قشنگ بود داشتم میگشتم بین لباس ها که یهو یه لباس صورتی کمرنگ نظرم رو جلب کرد برداشتم رفتم اتاق پرو وقتی اومدم بیرون کوک جلو اتاق منتظر بود
ات : چطوره ؟ ( ذوق )
کوک : یکم باز نیست ؟
ات : تولدمه هاااا
کوک : نه همین که گفتم
ات : ولی کوکییییییی
کوک : خیلی خب باشه همینو برمیداریم
ات : مرسیییی
دویدم و لپش رو بوس کردم بعد از اینکه لباسام رو عوض کردم یه کفش هم ست لباسم انتخاب کردم و رفتیم تا حساب کنیم .
دم صندوق بودیم که یه زنه رو اونور مغازه دیدم چقد چهرش آشنا بود . وایسا ببینم این آنا نیست ؟ خودشهههههه
خواستم بگو کوک بگم داشت کارتش رو میداد اول یدونه آروم زدم روی شونش ولی نفهمید رفتم دم گوشش گفتم
ات : کوکی همون دختر نچسبه آنا تو مغازه بدو بریم بیرونننننن
کوک با تعجب برگشت سمتم یه لحظه عقب رو نگاه کرد و دید واقعا آنا هستش سریع حساب کرد و از مغازه رفتیم بیرون
کوک : هوففففف شانس آوردیم مارو ندید
ات : آره وگرنه میخواست عین چی بچسبه بهت . اوا ددیییییی ( ادای آنا رو در میاره )
کوک : ( خنده ) فکرشم ترسناکه
برید تو خماری دیگه
- ۵۸۷
- ۲۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط