پارت اول بوسهیمافیا
پارت اول _ #بوسه_ی_مافیا
صدای آژیرها از دور میاومد... اما برای کسی که وسط یه دزدی میلیون دلاری ایستاده بود، این صداها دیگه معنای ترس نداشت.
جیمین، با نقاب مشکی روی صورتش، در تاریکی شب مثل یه سایهی بیصدا حرکت میکرد. تیراندازها طبقه بالا بودن، نگهبانها پخش شده بودن، ولی اون... مثل همیشه یه قدم جلوتر بود. داخل گاوصندوق اصلی، فقط چند ثانیه تا باز شدن فاصله داشت.
اما چیزی که جیمین انتظارش رو نداشت… حضور یه نفر دیگه بود.
صدای پاشنههای کفش روی زمین مرمری سکوت رو شکست. جیمین سریع برگشت.
نگاهش روی دختری قفل شد که روبروش ایستاده بود. بدون نقاب. بدون ترس. با نگاهی که هر مردی رو زمینگیر میکرد.
ا/ت.
موهاش تو نور ضعیف برق میزد. نگاهش سرد، اما پر از شعله.
«تو اینجا چیکار میکنی؟» صدای جیمین تیز و محکم بود.
ا/ت پوزخندی زد. «همون کاری که تو. دنبال چیزی اومدم که مال منه.»
قلب جیمین برای یه لحظه ایستاد.
این دختر... خطرناکتر از اون چیزی بود که فکرشو میکرد.
«تو مافیا نیستی.»
ا/ت قدمی به سمتش برداشت. «نه... اما این آخرین باریه که یه مرد فکر میکنه نیستم.»
جیمین خیره بهش موند. حالا دیگه همه چیز تغییر کرده بود. دیگه فقط یه دزدی نبود... یه بازی جدید شروع شده بود. بازیای که تنها قانونش این بود: اعتماد ممنوع.
ولی هیچکدومشون نمیدونستن این برخورد، آغاز یه پیوند ناگسستنیئه... بین دو دنیای تاریک، که توش... عشق هم بوی باروت #میداد.
بچه ها فیک جدیده یکی از فرشته های پیچم ازم خواست براش بنویسم...
و امیدوارم ک دوسش داشته #باشید.
صدای آژیرها از دور میاومد... اما برای کسی که وسط یه دزدی میلیون دلاری ایستاده بود، این صداها دیگه معنای ترس نداشت.
جیمین، با نقاب مشکی روی صورتش، در تاریکی شب مثل یه سایهی بیصدا حرکت میکرد. تیراندازها طبقه بالا بودن، نگهبانها پخش شده بودن، ولی اون... مثل همیشه یه قدم جلوتر بود. داخل گاوصندوق اصلی، فقط چند ثانیه تا باز شدن فاصله داشت.
اما چیزی که جیمین انتظارش رو نداشت… حضور یه نفر دیگه بود.
صدای پاشنههای کفش روی زمین مرمری سکوت رو شکست. جیمین سریع برگشت.
نگاهش روی دختری قفل شد که روبروش ایستاده بود. بدون نقاب. بدون ترس. با نگاهی که هر مردی رو زمینگیر میکرد.
ا/ت.
موهاش تو نور ضعیف برق میزد. نگاهش سرد، اما پر از شعله.
«تو اینجا چیکار میکنی؟» صدای جیمین تیز و محکم بود.
ا/ت پوزخندی زد. «همون کاری که تو. دنبال چیزی اومدم که مال منه.»
قلب جیمین برای یه لحظه ایستاد.
این دختر... خطرناکتر از اون چیزی بود که فکرشو میکرد.
«تو مافیا نیستی.»
ا/ت قدمی به سمتش برداشت. «نه... اما این آخرین باریه که یه مرد فکر میکنه نیستم.»
جیمین خیره بهش موند. حالا دیگه همه چیز تغییر کرده بود. دیگه فقط یه دزدی نبود... یه بازی جدید شروع شده بود. بازیای که تنها قانونش این بود: اعتماد ممنوع.
ولی هیچکدومشون نمیدونستن این برخورد، آغاز یه پیوند ناگسستنیئه... بین دو دنیای تاریک، که توش... عشق هم بوی باروت #میداد.
بچه ها فیک جدیده یکی از فرشته های پیچم ازم خواست براش بنویسم...
و امیدوارم ک دوسش داشته #باشید.
- ۶.۰k
- ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط