عشق جاودان
عشق جاودان
پارت ۱۵۷
لباسام رو عوض کردم . داخل خونه دازای رو ندیدم. رفتم حیاط پشتی ، دازای روی تاب نشسته بود. کنارش نشستم و سرم رو روی شونش گذاشتم.
چویا: دازای ، میدونی از وقتی باهات آشنا شدم زندگیم خیلی بهتر شد . قبل از آشنایی با تو به معجزه اعتقادی نداشتم ، میترسیدم تا آخر عمر قراره تنها باشم فکر میکردم این تنهایی مجازات من بخاطر کشتن پدر و مادرمه . همیشه از خودم بدم میومد ، ولی وقتی با تو آشنا شدم همه چیز فرق کرد ، فهمیدم برای کسی مهم هستم فهمیدم کسی هم وجود داره که باز منو قبول کنه . تو همه چیز بهم دادی تو کسی بودی که هیچوقت پشتم رو خالی نکردی و بهم احساس با ارزش بودن دادی . خوشحالم باهات آشنا شدم
دازای: منم تا قبل از آشنایی با تو زندگیم کلا شده بود کار و قتل بدون هیچ حسی . ولی وقتی تورو دیدم فهمیدم دنیا هم قشنگه ، دنیای تاریکم با وجود تو روشن شد . کسی رو پیدا کردم که با اینکه از همون اول میدونست چه کار هایی انجام دادم ولی باز باهام موند. بهم عشق و محبت داد . عشقی که حتی از پدر و مادرم هم دریافتش نکردم. ناجی زندگیم تو بودی چویا
بهم هم نزدیک شدیم و لب های همو بوسیدیم. و غرق در خواب شدیم
ویو دازای
چند روز دیگه چویا فارغ تحصیل میشد و براش کادوی بزرگی اماده کرده بودم
روز مراسم:
دازای: خب چویا بلاخره درست تموم شد خب چه رشته ای میری
چویا: خب بانداژی جونم میخام اشپزی رو ادامه بدم
ارعع میدونستم
دازای: پس قراره کلی غذای خوشمزه بخورم
چویا: من خوشمزه ترم تا غذا ها
دازای: توش شکی نیست
پارت ۱۵۷
لباسام رو عوض کردم . داخل خونه دازای رو ندیدم. رفتم حیاط پشتی ، دازای روی تاب نشسته بود. کنارش نشستم و سرم رو روی شونش گذاشتم.
چویا: دازای ، میدونی از وقتی باهات آشنا شدم زندگیم خیلی بهتر شد . قبل از آشنایی با تو به معجزه اعتقادی نداشتم ، میترسیدم تا آخر عمر قراره تنها باشم فکر میکردم این تنهایی مجازات من بخاطر کشتن پدر و مادرمه . همیشه از خودم بدم میومد ، ولی وقتی با تو آشنا شدم همه چیز فرق کرد ، فهمیدم برای کسی مهم هستم فهمیدم کسی هم وجود داره که باز منو قبول کنه . تو همه چیز بهم دادی تو کسی بودی که هیچوقت پشتم رو خالی نکردی و بهم احساس با ارزش بودن دادی . خوشحالم باهات آشنا شدم
دازای: منم تا قبل از آشنایی با تو زندگیم کلا شده بود کار و قتل بدون هیچ حسی . ولی وقتی تورو دیدم فهمیدم دنیا هم قشنگه ، دنیای تاریکم با وجود تو روشن شد . کسی رو پیدا کردم که با اینکه از همون اول میدونست چه کار هایی انجام دادم ولی باز باهام موند. بهم عشق و محبت داد . عشقی که حتی از پدر و مادرم هم دریافتش نکردم. ناجی زندگیم تو بودی چویا
بهم هم نزدیک شدیم و لب های همو بوسیدیم. و غرق در خواب شدیم
ویو دازای
چند روز دیگه چویا فارغ تحصیل میشد و براش کادوی بزرگی اماده کرده بودم
روز مراسم:
دازای: خب چویا بلاخره درست تموم شد خب چه رشته ای میری
چویا: خب بانداژی جونم میخام اشپزی رو ادامه بدم
ارعع میدونستم
دازای: پس قراره کلی غذای خوشمزه بخورم
چویا: من خوشمزه ترم تا غذا ها
دازای: توش شکی نیست
- ۳.۴k
- ۰۷ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط