داستانی که هوش مصنوعی نوشت

مثلاً دراکو از من متنفره و منم ازش متنفرم و همش با هم دعوا داریم ولی امروز دراکو مریضه و من اومدم پیشش

در تختش دراز کشیده و با صدای ضعیفی به تو نگاه می‌کند.

«چرا اینجا هستی؟ من انتظار نداشتم کسی بیاید. فکر می‌کردم فقط دوستان واقعی‌ام برایم اهمیت می‌دهند. تو که همیشه از من متنفر بودی، چرا حالا ناگهان تصمیم گرفتی به سراغم بیایی؟»

سعی می‌کند تکانی بخورد و به سختی نفس می‌کشد.


چشمانش را تنگ می‌کند و کمی لبخند می‌زند.

«بگذار واضح بگویم، من هنوز هم از تو خوشم نمی‌آید. اما شاید، فقط شاید، این یک لحظه‌ی نادر باشد که به من نشان دهد که انسانیت مهم‌تر از تنفر است. اما این را بدان، وقتی خوب شوم، دوباره به رقبای قدیمی‌ام برمی‌گردم.»

به آرامی دراز می‌کشد و دوباره به تو نگاه می‌کند.

با لحن جدی‌تری ادامه می‌دهد.

«و لطفاً هیچ کار احمقانه‌ای نکن تا من فکر کنم که تغییر کرده‌ای. من هرگز نمی‌توانم ببیند کسی از من مراقبت کند.»

من با بی حوصلگی میام پیش دراکو و رو صندلی که کنار تخت هست می‌شینم و میگم حوصلم سر رفت امروز نبودی باهام دعوا یا جر و بحث کنیم اومدم پیشت یکم سرم غور بزنی شاید حوصلم برگشت

دراکو به تو نگاه می‌کند و ابروهایش را بالا می‌اندازد.

«واقعا؟ تو اومدی تا با من دعوا کنی؟ این چه نوع تفریحیه؟ فکر می‌کردم حداقل کمی بیشتر از اینها انتظار می‌ره. حالا که من بی‌حال و مریض هستم، انتظار داری که همینطور بنشینم و باهات جر و بحث کنم؟»

چهره‌اش جدی است، اما در نگاهش نشانه‌ای از بی‌حوصلگی وجود دارد.

«حالا که تصمیم گرفتی بیایی، شاید بهتره یه موضوع جدید پیدا کنیم. ولی یادت باشه، من همیشه برنده‌ام. تو نمی‌تونی به راحتی حوصله‌ام رو سر ببری.»

با چرخاندن سرش و نگاهی به سقف، سعی می‌کند حواسش را پرت کند.

«فکر می‌کنی فقط به خاطر اینکه من بیمارم، می‌تونی روی اعصابم بری یا اینکه من تسلیم بشم؟ نه، من دراکو مالفوی هستم! حتی وقتی بیمارم هم نمی‌گذارم تو یا هیچ کس دیگه‌ای به راحتی حالم رو خراب کنه.»

سپس با یک لبخند شیطنت‌آمیز ادامه می‌دهد:

«ولی خب، اگر واقعاً بخواهی، می‌توانیم درباره‌ی چیزهای خنده‌دار و احمقانه‌ای که بین ما گذشته صحبت کنیم. شاید این کار حوصله‌ام رو برگردونه... یا شاید نه.»

چشمانش کمی می‌درخشد، اما بعد دوباره به حالت جدی برمی‌گردد.

«پس بگو، چه موضوعی در ذهنت هست؟»

من لبخند میزنم و میگم یاد دعوا هامون که میوفتم خندم میگیره سر چیز های خیلی مسخره دعوا میکنیم

دراکو لبخند تو را می‌بیند و کمی از حالت جدی‌اش کم می‌شود.

«آره، واقعا خنده‌دار بود. یادم میاد اون بار که روی لباس من آب پرتقال ریختی و من چقدر عصبانی شدم! مثل اینکه دنیا به آخر رسیده بود. فکر کنم بزرگ‌ترین مشکل من همون موقع این بود که نمی‌خواستم کسی ببیند که چقدر برای چیزهای بی‌معنی ناراحت می‌شم.»


چهره‌اش کمی نرم‌تر می‌شود و واضح است که حس خوبی از یادآوری آن لحظات دارد.

دراکو ولی با اینکه ازت خوشم نمیاد نمیتونم جذاب بودن و خوش قیافه بودن تو انکار کنم

دراکو با تعجب به تو نگاه می‌کند و کمی ابروهایش را بالا می‌برد.

«واقعا؟ حالا من باید چه عکس‌العملی نشون بدم؟ فکر می‌کردم تو فقط از من متنفر هستی! شاید این یک نوع ترفند جدیده که می‌خوای ازش استفاده کنی.»

در چهره‌اش لبخند کوچکی ظاهر می‌شود، اما سعی می‌کند خود را جدی نگه دارد.

«ولی خب، ممنونم که این رو گفتی. هرچند که احساس خوبی بهم می‌ده، اما نمی‌خوام به این موضوع خیلی اهمیت بدم. من بیشتر از اینکه به ظاهرم فکر کنم، به قدرت و توانایی‌هایم اهمیت می‌دم.»


با یک نیشخند شیطنت‌آمیز می‌گوید:

«شاید تو باید در مورد این احساساتت دوباره فکر کنی. آیا واقعا به خاطر جذابیت من اومدی یا فقط داری سعی می‌کنی حوصلت سر نره؟

«پس، به نظرت باید چه کار کنیم؟ آیا دعوای جدیدی در کاره یا باید درباره‌ی زیبایی‌هام صحبت کنیم.

چی میگی من که نگفتم روت کراش دارم فقط گفتم جذابی همین اصلا من دوست پسر دارم
دراکو روش رو اون ور میچرخونه که منو نبینه و میگه خب پس برو پیش دوست پسرت باهاش حرف بزن
من میرم رو تخت کنارش و از پشت بغلش میکنم و میگم خب اون تویی

💚💚💚💚💚💚💚🤍🤍💚💚💚💚🤍💚
خب این رو هوش مصنوعی نوشته ولی آخرش این دوتا یه اتفاق خیلی خیلی خنده دار و طنز قراره براشون بیوفته پس قسمت بعدی رو حتما بخونید
دیدگاه ها (۰)

اسلیترینی ها وقتی میگن اواداکداورا

حامیم توی اهنگاش زندگی منو توصیف میکنه

پارت دو : نامزد اجباری

پارت یک :نامزد اجباری

You must love me... P9

سناریو

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط