بعدترها

بَعدترها 

روزی اگر 

روی نیمکت یک پارک 

با غریبه ای هم کلام شدی  

حرف عشق که

درمیان آمد ...

لبخند بزن 

مکثی کوتاه کن و

آهی بکش !

و مرا چنین بیاد آور 


قبل ترها 

آن سالهای دور

یادش بخیر

شاعری بود 

لبریز حس هزاران زن 

عاشق و

بی قرار و

دلتنگ ...

هی ؛ بفهمی اندکی زیبا

شیفته و

واله و 

شیدا ...

حیف 

اما !

دلبری نمیدانست
دیدگاه ها (۰)

چیزی جا گذاشته امدوسه خط شعردوسه تار موخیال یک بوسهلای کتابی...

شعر نوشتن بلد نیستی...شعر خواندن نمی دانی...کمی راه برو، بخن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط