چند ساعت بعد

{چند ساعت بعد}
میسو:شامی رو که بابام درست کرده بود رو خوردیم من ازش تشکر کردم و به اتاقم رفتم و روی تختم نشستم و داشتم به اتفاقایی که امروز افتاد فکر.می کردم که یهو در باز شد و پسره اومد تو .بهش گفتم اگه در بزی بد نیستا. یه لبخند رو مخ زد و گفت اینجا فقط مال تو نیست که در بزنم. من با خشم نگاش می کردم که یهو لباسشو در آورد ،با صدای بلند گفتم چیکار می کنی نمیبینی من ایجام گفت :برام مهم نیس چقد تو نق میزنی بچه من عادت دارم اینجوری بخوابم به توچه . منم از خشم سرخ شده بودم که سریع رفتم زیر پتو و پتو رو روی سرم کشیدم.
{صبح روز تعطیل}
هیون وو: بیدار شدم و دیدم دختره هنوز خوابه نمی دونم دیشب چطور کنارش خوابم برد . از اتاق بیرون رفتم مامانم و پدر خواندم سر میز صبحانه بودن سلام کردمو نشستم رو صندلی مامانم گفت: صبحت بخیر پسرم دیشب خوب خوابیدی ؟ لیوان چایمو برداشتمو گفتم :هی بد نبود خیلی خسته بودم نفهمیدم چطور خوابم برد.
{میسو}
بیدار شدمو دیدم کسی تو اتاقم نیس نفس راحتی کشیدم کش و قوسی به خودم دادمو از اتاق رفتم بیرون دیدم همه سر میز صبحانه اند و هیون وو با عصبانیت داره می گه نهه امکان نداره.
دیدگاه ها (۰)

پارت۳میسو:رفتمو سلام کردم گفتم چی شده؟هیون وو از جاش بلند شد...

(پارت ۱)میسو : صبح زود بیدار شدم و به مدرسه رفتم هوای خیلی خ...

پارت ۷آنچه گذشت: رفتم توی اتاقم که.....نشستم روی تخت و به فک...

همیشگی من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط