نوشته کوتاه : تفاوت..
خب.. بهتره بگم این نوشته با بقیه فرق داره. ااین یه داستان زندگیه درباره شخصیه که چیز های متفاوت و دردناکی کشیده..
روزی روزگاری، زیر شب های پر ستاره، زیر روزهای سوزان، توی یه خونه ی کوچیک دختری زندگی میکرد.
دخترک قد بلندی داشت با چشم و موی خرمایی که موهاش تا شونه اش بود. پوست سفیدی داشت که از همه توی مدرسه سفیدتر بود و دستای تقریبا استخونی قشنگی داشت. توی یه اکیپ چهار یا پنج نفره بود که همیشه به این اکیپ پر سرو صدا میگفتن. ولی هر کدومشون یه دردی رو پنهان میکردن و شادی هاشون رو باهم میگذاشتند.
دختر خانواده ی آنچان خوبی نداشت. پدرش دائم سر کار و وقتی به خونه برمیگشت پشت کامپیوتر. مادرش هم تعریفی نداشت، روانی بیشتر نبود. عصبانیتشو با زدن حرف های قشنگ قشنگ روی دختر خالی میکرد. برادرش هم از خودش کوچیکتر بود ولی مریض بود که نمیتونست درست حرف بزنه. هر دو مادربزرگ و پدربزرگش رو دوست داشت ولی همیشه از طرف پدری برای اون خانواده مشکل ساز بود.
دخترک این قصه.... بدبخت بود. بچگی هاش کتک خورده بود، کارش شده بود سر خم کردن برا هر کار زور. دخترک شخصیت ملیحی داشت ولی همه از این شخصیت سو استفاده میکردند. دختر همیشه برای هر کس و ناکسی نگران میشد، حتی برای دشمنش! تنها کسی که با دوستاش درد و دل میکرد و نگران میشد خودش بود ولی عوضش هیچکدومشون اون رو نمی دیدند. و دخترک با زور این که حداقل باهاش میخندن،خودش رو به این باور رسوند که اونها هم دوسش دارن.
ولی دختر شبانه کارش گریه بود. گریه برای درداش.. گریه برای خستگی و مهمتر... گریه برای بقیه. دلسوزی کردن اون کار دستش داده بود.
دختر رازی داشت که هیچوقت به کسی نگفت،حتی برای دوستاش. رازی که دو یا سه سال تجربه اش میکرد و اونم... همجنس گرا شدنش بود. آره.. دخترک از شدت بی کس و کار بودنش به همجنس خودش دلبسته بود. جوری عاشقش شده بود که دنیا رو براش میریخت. برای عشقش کتک خورد،حرف شنید که دوست خوبی نیست ولی تنها حرف دختر در دلش این بود که من عاشقشم ولی از ترس به کسی نمیگفت. دخترک برای عشقش گریه کرد،درد کشید، عصبانی شد ولی پای عشقش موند. تا اینکه روزی به اون شخص اعتراف کرد بدون اینکه بگه همجنس گرا بود. اون دوست فقط گفت منم همینطور، ولی همین حرف کافی بود اونو از دنیای واقعی خارج کنه....
ادامه دارد
روزی روزگاری، زیر شب های پر ستاره، زیر روزهای سوزان، توی یه خونه ی کوچیک دختری زندگی میکرد.
دخترک قد بلندی داشت با چشم و موی خرمایی که موهاش تا شونه اش بود. پوست سفیدی داشت که از همه توی مدرسه سفیدتر بود و دستای تقریبا استخونی قشنگی داشت. توی یه اکیپ چهار یا پنج نفره بود که همیشه به این اکیپ پر سرو صدا میگفتن. ولی هر کدومشون یه دردی رو پنهان میکردن و شادی هاشون رو باهم میگذاشتند.
دختر خانواده ی آنچان خوبی نداشت. پدرش دائم سر کار و وقتی به خونه برمیگشت پشت کامپیوتر. مادرش هم تعریفی نداشت، روانی بیشتر نبود. عصبانیتشو با زدن حرف های قشنگ قشنگ روی دختر خالی میکرد. برادرش هم از خودش کوچیکتر بود ولی مریض بود که نمیتونست درست حرف بزنه. هر دو مادربزرگ و پدربزرگش رو دوست داشت ولی همیشه از طرف پدری برای اون خانواده مشکل ساز بود.
دخترک این قصه.... بدبخت بود. بچگی هاش کتک خورده بود، کارش شده بود سر خم کردن برا هر کار زور. دخترک شخصیت ملیحی داشت ولی همه از این شخصیت سو استفاده میکردند. دختر همیشه برای هر کس و ناکسی نگران میشد، حتی برای دشمنش! تنها کسی که با دوستاش درد و دل میکرد و نگران میشد خودش بود ولی عوضش هیچکدومشون اون رو نمی دیدند. و دخترک با زور این که حداقل باهاش میخندن،خودش رو به این باور رسوند که اونها هم دوسش دارن.
ولی دختر شبانه کارش گریه بود. گریه برای درداش.. گریه برای خستگی و مهمتر... گریه برای بقیه. دلسوزی کردن اون کار دستش داده بود.
دختر رازی داشت که هیچوقت به کسی نگفت،حتی برای دوستاش. رازی که دو یا سه سال تجربه اش میکرد و اونم... همجنس گرا شدنش بود. آره.. دخترک از شدت بی کس و کار بودنش به همجنس خودش دلبسته بود. جوری عاشقش شده بود که دنیا رو براش میریخت. برای عشقش کتک خورد،حرف شنید که دوست خوبی نیست ولی تنها حرف دختر در دلش این بود که من عاشقشم ولی از ترس به کسی نمیگفت. دخترک برای عشقش گریه کرد،درد کشید، عصبانی شد ولی پای عشقش موند. تا اینکه روزی به اون شخص اعتراف کرد بدون اینکه بگه همجنس گرا بود. اون دوست فقط گفت منم همینطور، ولی همین حرف کافی بود اونو از دنیای واقعی خارج کنه....
ادامه دارد
- ۱.۹k
- ۰۹ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط