وقتی دخترشی ولی همیشه بین تو و برادرت فرق میذاشت
Part ۵۳
ات ویو:رفتم خونه و وسایلی که میخواستم از جمله لباسام....لوازم آرایشیهام....یه چند تا کتاب....و چند تا چیز دیگه رو توی چمدونم ریختم......هب الان کاملا آماده شده بودم.....به بابا زنگ زدم
÷الو
×سلام ات
÷سلام....من آماده شدم...میای دنبالم؟
×آره حتما....برام لوکیشن رو بفرست الان میام
÷باشه ممنون الان میفرستم
ات ویو:لوکیشن رو برای بابا فرستادم و منتظر موندم....خیلی ذوق داشتم که مامان رو ببینم.....از همه بیشتر دلم برا مامان تنگ شده بود...آخ که اگه ببینمش.....یه جوری بغلش میکنم که خستگی و استرس و ناراحتی هاش تو تموم این سالا از تنش بره بیرون......یهو زنگ خونه خورد.....چمدونم رو برداشتم و رفتم پایین....بابا اومده بود دنبالم.....از ماشین پیاده شد و چمدونم رو گرفت و گذاشت صندوق عقب....خواستم در ماشین رو باز کنم که دیدم بابا زودتر اومد و درو برام باز کرد......داخل ماشین نشستم.....تو کل راه سکوت بینمون بود و هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد......البته معلوم بود که بابا چندبار میخواست باهام حرف بزنه ولی باز جلوی خودش رو گرفت.......بعداز چند دقیقه رسیدم به همون خونه ی قدیمی و قبلیم که روزی ازش فرار کرده بودم بازم بهش رسیدم.....درسته یه روز به خودم قول داده بودم که دیگه به اینجا برنگردم ولی انگار به قول خودم زیاد پایبند نبودم و دوباره برگشتم اینجا.....ولی با کلی پیشرفت برگشتم اینجا......بابا زنگ درو زد......با این صدا قلبم شروع کرد به تاپ تاپ کردن....استرس گرفته بودم....بعد از چند ثانیه در خونه باز شد و من مامانو دیدم....چقدر صورت خوشگلش تغییر کرده بود.....اون صورت جوان و زیبا الان خطوطی موازی روشون حک شده....لا به لای موهای سیاه و بلندش تار های سفیدی دیده میشدن......چند ثانیه بود که با شوک بهم نگاه میکردیم که........
ادامه دارد.......
ات ویو:رفتم خونه و وسایلی که میخواستم از جمله لباسام....لوازم آرایشیهام....یه چند تا کتاب....و چند تا چیز دیگه رو توی چمدونم ریختم......هب الان کاملا آماده شده بودم.....به بابا زنگ زدم
÷الو
×سلام ات
÷سلام....من آماده شدم...میای دنبالم؟
×آره حتما....برام لوکیشن رو بفرست الان میام
÷باشه ممنون الان میفرستم
ات ویو:لوکیشن رو برای بابا فرستادم و منتظر موندم....خیلی ذوق داشتم که مامان رو ببینم.....از همه بیشتر دلم برا مامان تنگ شده بود...آخ که اگه ببینمش.....یه جوری بغلش میکنم که خستگی و استرس و ناراحتی هاش تو تموم این سالا از تنش بره بیرون......یهو زنگ خونه خورد.....چمدونم رو برداشتم و رفتم پایین....بابا اومده بود دنبالم.....از ماشین پیاده شد و چمدونم رو گرفت و گذاشت صندوق عقب....خواستم در ماشین رو باز کنم که دیدم بابا زودتر اومد و درو برام باز کرد......داخل ماشین نشستم.....تو کل راه سکوت بینمون بود و هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد......البته معلوم بود که بابا چندبار میخواست باهام حرف بزنه ولی باز جلوی خودش رو گرفت.......بعداز چند دقیقه رسیدم به همون خونه ی قدیمی و قبلیم که روزی ازش فرار کرده بودم بازم بهش رسیدم.....درسته یه روز به خودم قول داده بودم که دیگه به اینجا برنگردم ولی انگار به قول خودم زیاد پایبند نبودم و دوباره برگشتم اینجا.....ولی با کلی پیشرفت برگشتم اینجا......بابا زنگ درو زد......با این صدا قلبم شروع کرد به تاپ تاپ کردن....استرس گرفته بودم....بعد از چند ثانیه در خونه باز شد و من مامانو دیدم....چقدر صورت خوشگلش تغییر کرده بود.....اون صورت جوان و زیبا الان خطوطی موازی روشون حک شده....لا به لای موهای سیاه و بلندش تار های سفیدی دیده میشدن......چند ثانیه بود که با شوک بهم نگاه میکردیم که........
ادامه دارد.......
- ۲۹.۴k
- ۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط