اویکزن

#او_یک_زن
#قسمت_ششم#چیستا_یثربی
@yasrebi_chista

جوان، پیش مسول ماشین اورژانس رفت که داشتند به زخم راننده میرسیدند.یکی از انها یک دانه زاناکس نیم برای من اورد.گفتم:این کمه!...اصلا درد شکم و تشنج منو ار بین نمیبره.....حالم بده....خواهش میکنم! چند تا بیشتر..مامور اورژانس گفت: بیشتر خطرناکه!... اول دکترمون باید ببینتتون..هر چی اون دستور بده.داد زدم :دکتر من گفته تا چهار تا!...همه شان به من نگاه کردند.مسول اورژانس گفت:خونسردیتونو حفظ کنید خانم !....اگه بیشتر لازم باشه ؛بهتون میدیم.....زاناکس را بی آب بلعیدم...تلخی آن مثل زهر مار؛ روی زبانم مانده بود....گفتم :این آقا سهراب کیه..گفت:از محیط بانای خوب منطقه ست.....گفتم:برای شکار غیر قانونی؟ گفت:هر کارغیر قانونی!.....اینجا پر دزد گندم وشکارچی و موادیه.... خیلی شانس آوردید دیدتون...تو شیفتش ؛ مثل عقاب همه جا رو میپاد......از دور نگاهش کردم.نگاهش را از من گرفت.حس کردم نگران من است..دیگر کیفم را در دفتر فیلم از یاد برده بودم.....انگار ؛ چیزی به یاد نمی آوردم.مثل وقتی شوهرم ؛ در استرالیا لگد به دنده هایم میکوبید...خوابم می آمد....صداها کم و کمتر شدند....شاید خوابیده بودم....
.

قصه در #کانال موجود است.لطفا ذکر نام نویسنده رعایت شود.ادرس #کانال

بالای صفحه.لینک آبی را کلیک کنید
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi
تنها کانال رسمی من
.
دیدگاه ها (۲)

او_یکزن #قسمت_پنجم#چیستا_یثربیجیغ کشیدم و سعی کردم ناخنهایم ...

#او_یکزن#قسمت_چهارم_چیستایثربیفقط زیر لب بسم الله میگفتم و ص...

-دکتر جان؛ عشق عوارض جانبی هم دارد؟-نه؛ ندارد...مگر اینکه نا...

. بگو عشق چیست،؟ با تو بودن و دیگر هیچ !آن ابر بهاری که ما ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط