بهرام
بهرام:
خدایا…
راستشو بگم؟
اگه من جای تو بودم
اینهمه رو تحمل نمیکردم.
اینهمه ظلم،
اینهمه شکمِ سیر کنارِ گرسنه،
اینهمه بیعدالتیِ عادیشده…
من زودتر از اینا
طاقتم تموم میشد.
خدا:
میدانم.
و همین است
که تو جای من نیستی.
بهرام:
میبینم یکی
با هزار زرقوبرق زندگی میکنه،
کنارِ یکی که
شب با لرز میخوابه.
یکی غرقِ لذت،
یکی خفه در شرمِ نداشتن.
اگه من بودم
این صحنه رو به هم میریختم.
خدا:
تو صحنه را میبینی،
من مسیر را.
تو فریاد را میشنوی،
من ریشه را.
بهرام:
اما این صبر
به قیمتِ له شدنِ آدماست.
به قیمتِ سوختنِ دلها.
به قیمتِ اینکه
حق،
کمکم یادش میره
حق بوده.
خدا:
صبر،
بیتفاوتی نیست.
صبر یعنی
ویران نکردنِ جهان
بهخاطرِ انسان.
بهرام:
ولی بعضیها
از همین صبر سوءاستفاده میکنن.
به اسمِ دین،
به اسمِ تقدس،
به اسمِ عدالت…
و تو هنوز نگاه میکنی.
خدا:
نه،
من نگاه نمیکنم.
من فرصت میدهم.
برای بازگشت،
برای انتخاب،
برای رسوا شدن.
بهرام:
اگه من بودم
اینهمه نقشبازی رو جمع میکردم.
زهدِ دروغی،
توبههای نمایشی،
دستهای آلوده با تسبیح تمیز.
من نمیبخشیدم.
خدا:
و اگر نمیبخشیدی،
هیچکس باقی نمیمانْد
که تغییر کند.
بهرام:
پس اینهمه رنج
فقط هزینهی این فرصته؟
خدا:
نه.
اینهمه رنج
نتیجهی انتخابهای بشر است،
نه لذتِ من از صبر.
بهرام:
پس چرا هنوز مینشینی
و جهان را واژگون نمیکنی؟
خدا:
چون اگر جهان را بهزور
صاف کنی،
انسان
دیگر انسان نیست.
بهرام:
یعنی این صبر
از قدرت نیست،
از عشقه؟
خدا:
دقیقاً.
و این همان چیزی است
که تو را خشمگین میکند.
بهرام:
آره…
چون من
وقتی درد میبینم
میخوام همهچیزو بشکنم.
خدا:
و من
وقتی درد میبینم
نمیخواهم
آخرین امید شکسته شود.
بهرام:
پس حق دارم
عصبانی باشم؟
خدا:
حق داری.
و همین عصبانیتِ تو
اگر به بیعدالتی تن ندهد،
خودش عبادت است.
بهرام:
پس اعتراف میکنم…
اگه من جای تو بودم
کمصبرتر بودم.
خدا:
و من اعتراف میکنم…
اگر صبر نبود،
هیچ بهرامی
برای گفتنِ این حرفها
باقی نمیمانْد.
خدایا…
راستشو بگم؟
اگه من جای تو بودم
اینهمه رو تحمل نمیکردم.
اینهمه ظلم،
اینهمه شکمِ سیر کنارِ گرسنه،
اینهمه بیعدالتیِ عادیشده…
من زودتر از اینا
طاقتم تموم میشد.
خدا:
میدانم.
و همین است
که تو جای من نیستی.
بهرام:
میبینم یکی
با هزار زرقوبرق زندگی میکنه،
کنارِ یکی که
شب با لرز میخوابه.
یکی غرقِ لذت،
یکی خفه در شرمِ نداشتن.
اگه من بودم
این صحنه رو به هم میریختم.
خدا:
تو صحنه را میبینی،
من مسیر را.
تو فریاد را میشنوی،
من ریشه را.
بهرام:
اما این صبر
به قیمتِ له شدنِ آدماست.
به قیمتِ سوختنِ دلها.
به قیمتِ اینکه
حق،
کمکم یادش میره
حق بوده.
خدا:
صبر،
بیتفاوتی نیست.
صبر یعنی
ویران نکردنِ جهان
بهخاطرِ انسان.
بهرام:
ولی بعضیها
از همین صبر سوءاستفاده میکنن.
به اسمِ دین،
به اسمِ تقدس،
به اسمِ عدالت…
و تو هنوز نگاه میکنی.
خدا:
نه،
من نگاه نمیکنم.
من فرصت میدهم.
برای بازگشت،
برای انتخاب،
برای رسوا شدن.
بهرام:
اگه من بودم
اینهمه نقشبازی رو جمع میکردم.
زهدِ دروغی،
توبههای نمایشی،
دستهای آلوده با تسبیح تمیز.
من نمیبخشیدم.
خدا:
و اگر نمیبخشیدی،
هیچکس باقی نمیمانْد
که تغییر کند.
بهرام:
پس اینهمه رنج
فقط هزینهی این فرصته؟
خدا:
نه.
اینهمه رنج
نتیجهی انتخابهای بشر است،
نه لذتِ من از صبر.
بهرام:
پس چرا هنوز مینشینی
و جهان را واژگون نمیکنی؟
خدا:
چون اگر جهان را بهزور
صاف کنی،
انسان
دیگر انسان نیست.
بهرام:
یعنی این صبر
از قدرت نیست،
از عشقه؟
خدا:
دقیقاً.
و این همان چیزی است
که تو را خشمگین میکند.
بهرام:
آره…
چون من
وقتی درد میبینم
میخوام همهچیزو بشکنم.
خدا:
و من
وقتی درد میبینم
نمیخواهم
آخرین امید شکسته شود.
بهرام:
پس حق دارم
عصبانی باشم؟
خدا:
حق داری.
و همین عصبانیتِ تو
اگر به بیعدالتی تن ندهد،
خودش عبادت است.
بهرام:
پس اعتراف میکنم…
اگه من جای تو بودم
کمصبرتر بودم.
خدا:
و من اعتراف میکنم…
اگر صبر نبود،
هیچ بهرامی
برای گفتنِ این حرفها
باقی نمیمانْد.
- ۶۳۲
- ۲۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط