رز سیاه
# رز _ سیاه
PART _ 53
تهیانگ: طبقه ای که اتاق تارا توش بود کاملا خلوت بود جز یکی دونفر از پرسنل کس دیگه ای نبود... صدای وَهم انگیز اژیر و نور قرمزی که میداد کل سالن و ساختمون و پر کرده بود و این باعث دو چندان شدن ترسم میشد... هر چی میدویدم انگار سالن بیشتر کش میومد و هی دراز و دراز تر میشد.. با هر بدبختی بود خودمو به اتاق تارا رسوندم و هراسون بازش کردم با دیدن صحنه رو به روم خون واسه چند ثانیه توی رگام یخ بست... اون عوضی نشسته بود رو تارا با چاقو داشت صورتشو زخمی میکرد... به خودم اومدم رفتم داخل و در اتاقو قفل کردم کلیدو انداختم زیر میز کنار تخت و قبل اینکه بیشتر از اون صورت قشنگ تارا رو نابود کنه از پشت هودیش گرفتم و پرتش کردم سمت تخت که باعث برخورد سرش به میله و گیج شدنش شد نشستم کنار تارا و سرشو تو بغلم گرفتم و با نگرانی گفتم ...«تارا خوبی عزیزم»... صدای دردناکش زیر کوشم پیچید و اتیش به قلبم انداخت
تارا: پام... پام خیلی درد میکنه.. انگار استخوناش کامل خورد شده باشه... گونم میسوزه خیلی میسوزه.. صورتم زشت شد
تهیانگ: با درد و بغض حرفاشو میزد و همین باعث شد تا تارا رو بزارم رو تخت و قبل اینکه اون حرومزاده حتا سعی کنه دریت رو پاهاش وایسته سمتش یورش ببرم و بندازمش رو زمین... نشستم رو شکمش و تا میخورد از چپ و راست مشت روی صورتش فرود اوردم وقتی خون از دهن و دماغش فواره زد و کاملا بیهوش شد از روش بلند شدم و صدای سرسام اور اژیر و قطع کردم.. لامپ اتاقو روشن کردم و رفتم بالا سر تارا... گونش اندازه یک و نیم سانت بریده شده بود به موقعه رسیده بودم وگرنه ممکن بود بیشتر پیش بره.. معلوم بود زخمش خیلی عمیقه چون کلی خون ازش میرفت... چنتا دستمال برداشتم و اروم روی زخم تارا گذاشتم که از درد اخی گفت و پشت دستمو چنگ زد همین حرکتش کافی بود که دوباره عصبی بشم... یه پدری از این نگهبانای بیماستان در بیارم تا عمر دارن به گوه خوردن راضی باشن... چند دقیقه بعد کای و چنتا پرستار با دوست تارا هاتسوکی و برادرش اومدن داخل.. اروم دست تارا رو توی دستم گرفتم و عقب وایستادم کای بالا سرش رفت و بدون تلف کردن زمان مشغول ضد عفونی کردن زخم تارا و پانسمانش شد دوستشم همین که وارد شد با دیدن وضعیت تارا جیغی کشید و سمتش رفت کنار تختش رو زمین زانو زد و دست دیکه تارا رو گرفته بود برادرشم تاکشی بالای تخت وایستاده بود... هیچکس به اندازه من نگران نبود... چون اونا نبودن که بیان داخل اتاق و اون صحنه رو ببین یا توی اون مهمونی مضخرف زمانی برسن که نزدیک بوده به کسی که نفسات به نفساش بنده تعرض بشه.. اونا هیچکدوم از این صحنه هارو ندیدن پس بایدم براشون عجیب باشه.... تارا زیر دست کای ار درد صورتش ناله میکرد و گه گاهی پشت دستمو چنگ میزد و باعث میشد تا بخوام دستشو نوازش کنم یا فشار ارومی بهش وارد کنم تا خیالش راحت باشه اینجام
« تارا»
میدونستم زخم صورتم زیاد بزرگ نیست ولی وقتی همچین پانسمانی روش بود و در این حد میسوخت کاری میکرد فکر کنم نصف صورتمو بریده... از پامم یه سی تی اسکن گرفتن و گفتن چون گچ پام زیادی ضخیم بوده چیزی نشده و فقط چون افتادم در اون حد درد گرفته... هاتسوکی انقدر گریه کرده بود که بزور تاکشی بهش ارامبخش زدن و تو یکی از اتاقا خواب بود... فقط منو تهیانگ تو اتاق بودیم... بغض توی صدام دست خودم نبود میدونستم رد اون زخم به این راحتیا از بین نمیره انقدر غرق افکارم بودم که با صداش برگشتم سمتشو نگاش کردم... کنارم نشست و دستمو گرفت درحالی که پشت دستمو نوازش میکرد گفت
تهیانگ: انقدر به این زخم فکر نکن خوب میشه ردشم موند خودم میبرمت پیش متخصص زیبای تا ردشو از بین ببره برات
تارا: با بغض لب زدم... این زخم جاش به این راحتی از بین نمیره میدونم صورتمو زشت کرده.. ولی تو بازم دوسم داری اره بخواطر این زخم ول... پرید وسط حرفمو رشته کلاممو ازم گرفت و با حرص و عصبانیت گفت
تهیانگ: یبار دیگه تارا.. فقط یبار دیکه همچین چرندیاتی رو بگی من میدونم با تو... فکر کردی بخواطر اینکه خوشگلی انقدر بهت اهمیت میدم و وقتی همچین اتفاقی افتاد میگم گور بابات چی فکر کردی راجب من... من تورو با دنیا عوض نمیکنم حالا چه یه زخم رو صورتت باشه چه ده تا... تو همیشه برای من همونی هستی که میمونی و من همیشه بیشتر از قبل وجودتو کنار خودم میخام چون بودن توعه که باعث میشه خیالم راحت باشه و ارامش داشته باشم حتا اگه اون ارامش برای یه ساعت باشه پس حق نداری بگی من ولت میکنم چون تاحالا کسی رو دیدی بدون نفسش زنده بمونه که من اولیش باشم
اسلاید دو ادامه پارت
دم رفقا گرم 😉 از شش تا فالور شد ده تا
از این به بعد به ازای هر 1 یا 2 فالور پارت میزارم😁 همینی که هست 😒😂
PART _ 53
تهیانگ: طبقه ای که اتاق تارا توش بود کاملا خلوت بود جز یکی دونفر از پرسنل کس دیگه ای نبود... صدای وَهم انگیز اژیر و نور قرمزی که میداد کل سالن و ساختمون و پر کرده بود و این باعث دو چندان شدن ترسم میشد... هر چی میدویدم انگار سالن بیشتر کش میومد و هی دراز و دراز تر میشد.. با هر بدبختی بود خودمو به اتاق تارا رسوندم و هراسون بازش کردم با دیدن صحنه رو به روم خون واسه چند ثانیه توی رگام یخ بست... اون عوضی نشسته بود رو تارا با چاقو داشت صورتشو زخمی میکرد... به خودم اومدم رفتم داخل و در اتاقو قفل کردم کلیدو انداختم زیر میز کنار تخت و قبل اینکه بیشتر از اون صورت قشنگ تارا رو نابود کنه از پشت هودیش گرفتم و پرتش کردم سمت تخت که باعث برخورد سرش به میله و گیج شدنش شد نشستم کنار تارا و سرشو تو بغلم گرفتم و با نگرانی گفتم ...«تارا خوبی عزیزم»... صدای دردناکش زیر کوشم پیچید و اتیش به قلبم انداخت
تارا: پام... پام خیلی درد میکنه.. انگار استخوناش کامل خورد شده باشه... گونم میسوزه خیلی میسوزه.. صورتم زشت شد
تهیانگ: با درد و بغض حرفاشو میزد و همین باعث شد تا تارا رو بزارم رو تخت و قبل اینکه اون حرومزاده حتا سعی کنه دریت رو پاهاش وایسته سمتش یورش ببرم و بندازمش رو زمین... نشستم رو شکمش و تا میخورد از چپ و راست مشت روی صورتش فرود اوردم وقتی خون از دهن و دماغش فواره زد و کاملا بیهوش شد از روش بلند شدم و صدای سرسام اور اژیر و قطع کردم.. لامپ اتاقو روشن کردم و رفتم بالا سر تارا... گونش اندازه یک و نیم سانت بریده شده بود به موقعه رسیده بودم وگرنه ممکن بود بیشتر پیش بره.. معلوم بود زخمش خیلی عمیقه چون کلی خون ازش میرفت... چنتا دستمال برداشتم و اروم روی زخم تارا گذاشتم که از درد اخی گفت و پشت دستمو چنگ زد همین حرکتش کافی بود که دوباره عصبی بشم... یه پدری از این نگهبانای بیماستان در بیارم تا عمر دارن به گوه خوردن راضی باشن... چند دقیقه بعد کای و چنتا پرستار با دوست تارا هاتسوکی و برادرش اومدن داخل.. اروم دست تارا رو توی دستم گرفتم و عقب وایستادم کای بالا سرش رفت و بدون تلف کردن زمان مشغول ضد عفونی کردن زخم تارا و پانسمانش شد دوستشم همین که وارد شد با دیدن وضعیت تارا جیغی کشید و سمتش رفت کنار تختش رو زمین زانو زد و دست دیکه تارا رو گرفته بود برادرشم تاکشی بالای تخت وایستاده بود... هیچکس به اندازه من نگران نبود... چون اونا نبودن که بیان داخل اتاق و اون صحنه رو ببین یا توی اون مهمونی مضخرف زمانی برسن که نزدیک بوده به کسی که نفسات به نفساش بنده تعرض بشه.. اونا هیچکدوم از این صحنه هارو ندیدن پس بایدم براشون عجیب باشه.... تارا زیر دست کای ار درد صورتش ناله میکرد و گه گاهی پشت دستمو چنگ میزد و باعث میشد تا بخوام دستشو نوازش کنم یا فشار ارومی بهش وارد کنم تا خیالش راحت باشه اینجام
« تارا»
میدونستم زخم صورتم زیاد بزرگ نیست ولی وقتی همچین پانسمانی روش بود و در این حد میسوخت کاری میکرد فکر کنم نصف صورتمو بریده... از پامم یه سی تی اسکن گرفتن و گفتن چون گچ پام زیادی ضخیم بوده چیزی نشده و فقط چون افتادم در اون حد درد گرفته... هاتسوکی انقدر گریه کرده بود که بزور تاکشی بهش ارامبخش زدن و تو یکی از اتاقا خواب بود... فقط منو تهیانگ تو اتاق بودیم... بغض توی صدام دست خودم نبود میدونستم رد اون زخم به این راحتیا از بین نمیره انقدر غرق افکارم بودم که با صداش برگشتم سمتشو نگاش کردم... کنارم نشست و دستمو گرفت درحالی که پشت دستمو نوازش میکرد گفت
تهیانگ: انقدر به این زخم فکر نکن خوب میشه ردشم موند خودم میبرمت پیش متخصص زیبای تا ردشو از بین ببره برات
تارا: با بغض لب زدم... این زخم جاش به این راحتی از بین نمیره میدونم صورتمو زشت کرده.. ولی تو بازم دوسم داری اره بخواطر این زخم ول... پرید وسط حرفمو رشته کلاممو ازم گرفت و با حرص و عصبانیت گفت
تهیانگ: یبار دیگه تارا.. فقط یبار دیکه همچین چرندیاتی رو بگی من میدونم با تو... فکر کردی بخواطر اینکه خوشگلی انقدر بهت اهمیت میدم و وقتی همچین اتفاقی افتاد میگم گور بابات چی فکر کردی راجب من... من تورو با دنیا عوض نمیکنم حالا چه یه زخم رو صورتت باشه چه ده تا... تو همیشه برای من همونی هستی که میمونی و من همیشه بیشتر از قبل وجودتو کنار خودم میخام چون بودن توعه که باعث میشه خیالم راحت باشه و ارامش داشته باشم حتا اگه اون ارامش برای یه ساعت باشه پس حق نداری بگی من ولت میکنم چون تاحالا کسی رو دیدی بدون نفسش زنده بمونه که من اولیش باشم
اسلاید دو ادامه پارت
دم رفقا گرم 😉 از شش تا فالور شد ده تا
از این به بعد به ازای هر 1 یا 2 فالور پارت میزارم😁 همینی که هست 😒😂
- ۷.۵k
- ۲۵ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط