پارت

پارت ۴۰
در اتاق باز شد که قامت جانگ کوک رو در چهارچوب در دیدم عصبی بود عصبانیت رو می‌شد تو چشماش دید
+ جانگ کوک من ...
- هیش ، خفه شو صداتو نشنوم ...
با ترس قدمی به عقب برداشتم کوک خیلی ترسناک بنظر می‌رسید
+ در .. در اتاق باز بود ... قسم میخورم قصد فضولی نداشتم
کوک با پوزخندی آستین های لباس سفید رنگش رو تا زد همینطور که بهم نزدیک می‌شد دستش رو به کمربند شلوارش رسوند با ترس به حر کات کوک خیره شدم باز به عقب قدم برداشتم انقدر عقب رفتم که به دیوار پشت سرم برخورد کردم
با همون پوزخند ترسناکی میز رو دور زد و سر کمربندش رو دور دستش پیچید
- که در اتاق باز بود آره؟
به دنبال حرفش کمربند چرمش رو بالا برد و ثانیه ای نکشید که روی تنم فرود آورد
با ضربه ی محکم کوک از درد چشم هامو بستم و روی زمین افتادم با چشم هایی که التماس توش مج می‌زد به کوک خیره شدم
- اینجوری منو نگاه نکن حروم زاده ، طوری بهت درس میدم که برای دستشویی رفتن هم ازم اجازه بگیری
در کمال بی رحمی دوباره کمربندش رو تنم فرود آورد انقدر به این کارش ادامه داد که دیگه نزدیگ بود بی هوش بشم
کوک خم شد و با دستش چونه ی خونیم رو به دست گرفت
- درست رو یاد گرفتی ؟ هوم ؟
نای حرف زدن نداشتم انگار از از یه ساختمون بیست طبقه افتادم تمام بدنم کوفته بود حتی قدرت پلک زدن هم نداشتم
کوک وقتی دید هیچ ریکشنی نشون ندادم
- وقتی باهات حرف میزنم ، به من نگاه کن ، می خوای برای این هم تنبیهی در نظر بگیرم ؟
با شنیدن تنبیه فورا پلک های خستمو باز کردم و با صورت اشکی به بهش خیره شدم
- نگفتی ، درس امروزت رو یادگرفتی ؟ یادگرفتی بدون اجازه فضولی نکنی ؟
سرم رو به معنی آره تکون دادم
با عصبانیت چونمو فشار داد
- صداتو نشنیدم ؟
سرفه ای کردم و کمی خون از دهنم بیرون ریخت
+ ا ... آره
+ خوبه
لبخندی زد و کمربند رو روی میز گذاشتم در کمال ناباوری بوسه ای به لب هام زد و دستش رو زیر گردن و پام برد و در یک حرکت براید استایل بلندم کرد و به سمت اتاقم برد
به آرومی روی تخت گذاشت و ملحفه رو روم کشید
- استراحت کن
به آرومی زمزمه کرد و منو تنها گذاشت
با رفتن کوک چشم هامو بستم و اشک می‌ریختم
( از دید نویسنده )
کوک پایین و به سمت خدمت کار رفت و صداش رو بلند کرد
- برو به اتاق ا/ت ، نیاز به پانسمان داره ، به نعمته که کارت رو خوب انجام بدی ، در ضمن به آشپز خونه بگو غذای مقوی براش درست کنن
با همون اخم همیشگیش راهش رو کج کرد و به بیرون محوطه عمارت رفت جانگ ته الان شاهد ماجرا و حرف های اربابش بود و لبخندی زد
٪ ندیده بودم تا لان برای کسی دلسوزی کنید ارباب
زیر لب زمزمه کرد و پشت سر اربابش به بیرون از عمارت رفت ...
( پایان از دید نویسنده )
پایان پارت ۴۰
لایک کنید لطفا ♥️🙏
دیدگاه ها (۳۵)

پارت ۴۱ *****بعد از پانسمان توسط خدمتکار به آرومی روی تخت نش...

پارت ۴۲= ببخشید قربان اومدم ظرف های ناهار رو ببرم سری تکون د...

پارت ۳۹ با درد بدی در پایین تنم از خواب بیدار شدم و نگاهی ب...

پارت ۳۷ ****ساعت هشتو نیم شب بود و من هم چمدونو دست گرفته بو...

black flower(p,238)

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟎ات روی تختش نشسته بود. گوشی ...

﴿ برده ﴾۷. part چه برسه که بهش نزدیک بشم ، اوفی کشید و کیف ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط