اتفاق

تو را دیدم درونم حس عجیبی اتفاق افتاد
میان عقل و دل جنگ بزرگی اتفاق افتاد

به قربانگاه می برم اسماعیل خودم را
دو دستان آلوده به خونی اتفاق افتاد

کوه پشتت شدم کوهنورد بودی تو
بعد فتح ام رفتی و آتشفشانی اتفاق افتاد

آمدی رفتی نمیدانم چه کردی با دلم
درونم بعد تو بی اشتیاقی اتفاق افتاد

خلوت و آتش که دیدی سوختن را درک کن
همان چوبم که بی تو در اجاقی اتفاق افتاد
دیدگاه ها (۱)

کوه پشتم

قصه عشق# بادکلمه شاعر

کوه پشت

خانه ام می گوید :

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط