خاطرات سفیر

🇮🇷بخشی از دعای کمیل رو شروع کردم به خوندن. سعی می کردم تلفظم درست باشدکه برای فهمش مشکلی نداشته باشه. شاید ده خطی خوندم که متوجه شدم جیک نمی زنه!!!! نه صدایی، نه خنده ای، نه تکونی.....

🇮🇷یک دفه دستش رو گرفت سمت من و گفت: 《 بده ببینم این کتاب رو.... تو اصلن نمیتونی بفهمی اون چیه!!! 》کتاب رو از دستم گرفت.

🇮🇷چند ثانیه دنبال خطوط گشت و بعد شروع کرد به خوندن؛ مثل یک دکلمه، با همه احساسش، با ی لحن عربی غلیظ. ریاض دعا رو بلند بلند می خوند و سر تکون می داد. چقدر قشنگ خونده میشد: 《 یا الهی و سیدی و مولایی و ربی... صبرت علی عذاب فکیف اصبر علی فراقک....》.

🇮🇷نصف صفحه رو خوند و شروع کرد به گریه کردن. هق هق گریه می کرد؛ سرش رو گذاشت روی میز. یک کم حسودیم شد. انگار عرب بودنش باعث می شد چیزی رو از متن بفهمه که من نمی فهمیدم. رفتم توی آشپز خونه که راحت باشه. یه چرخی زدم، فکر کردم که آیا اینا همه اش اتفاقی بود؟؟

🇮🇷می تونست این دعا را هم بخونه و هیچی هم نشه! نمی تونست؟
خدا وقتی اراده می کنه، اتفاقی بیفته کسی جلو دارش نیست.

#خاطرات_سفیر
#نیلوفر_شادمهری
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
دیدگاه ها (۱)

🇮🇷یه دفه چشمم به اتوبوس افتاد که جلوی روی همه اومد و صاف وای...

🇮🇷نیلوفر شادمهری، دانشجوی ممتازی هست که برای ادامه تحصیل در ...

🍭از ترس خشکم زد. اگر من را برق گرفته بود، آنقدر نمی‌ترسیدم. ...

🍭با تمام شدن کره محلی، تازه می‌خواستم در بحث مشارکت کنم که م...

سه پارتی هیسونگ p۲

Dark Blood p۷

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط