بعدازاینکه همه کادوهاروجمع کردموگذاشتمشون تواتاق امیرعلی

بعدازاینکه همه کادوهاروجمع کردموگذاشتمشون تواتاق امیرعلی وجای روکه آقابزرگ ریده بودطی کشیدم رفتم آشپزخونه وبازوروسیله های قهوه رویافتم تواون همه شلوغی وظرفای کثیفو...ویه قهوه درست کردم تودوتافنجون ریختموگذاشتمشون توسینی رفتم کاپشن امیرعلی روپوشیدموبازبرگشتم وسینی روازآشپزخونه برداشتم داشتم به طرف حیاط کع امیرعلی اونجابودوروتاب نشسته بودمیرفتم که چشمم به کادوخودم که هنوزبازنشده بوداوفتاد البته امیرعلی هیچکدوم ازکادوهاروبازنکرده بودمن بازکرده بودم ولی اونونگه داشتم تاخودش بازکنه تابلورم تودست دیگه ام گرفتم..
امیرعلی وقتی دیدتم زودپاشدواومدسینی روازدستم گرفت ویه چارپای آوردوگذاشتش روش روتاب نزدیکش نشستم
امیرعلی:یه نگاهی به تابلوانداخت چه عجله ایی داشتی حالابعدابازمیکردم
من:چپ چپ نگاش کردم نخیربایدالان بازکنی بعدشم هرچقدکه من عجله وذوقشودارم میبینم که شماندارید
امیرعلی:خنده ایی سردادبده ببینم خانومم چی خریده برام
وااای وقتی گف خانومم دلم قنج رف(خودتون دیگه میدونیداین کلمه چه تاثیربسزایی دارع دیگه)
بانیش بازبایه لبخندگردنموخم کردم وکادوروطرفش گرفتم بفرماییدبازم تولدتت مبارک
امیرعلی:کادوروازدستم گرف بازم ممنون
باحوصله یکی یکی چسباروبازکردبی صبرانه دوس داشتم لحظه ایی که بازش کرد عکس العملشوببینم😻
وقتی چسباتموم شدکه کاغذوبراشت ازروش
امیرعلی:بایه ذوقی مثه بچهاوااااای مرســـ
کع یکهوبادهن بازانگارکه شوکه شده باشه به تابلوزل زدوچیزی نگف چن دیقه ایی بدون حرفی مات ومبهوت به تابلوچشم دوخته بود
دستموجلوصورتش تکون دادم:باخنده ایی کع توصدام بودزنده ایی
پلک زدوازتابلوچشم برداشت
امیرعلی:الناتوواقعــ..
من:وسط حرفش پریدم ارع من واقعادیگه نه حتی دوستم ندارم
هرلحظه تعجب توی چشماش بیشترمیشد
باکمی مکث:بلکه دیوانه وارعاشقتم
امیرعلی من خیلی وقته عاشقت شدم عاشق قلب مهربونت عاشق بودنات عاشق صبوربودنت عاشق عاشقم بودنات توچشمای که حالاتوشون حلقه ایی ازاشک بودنگاکردم عاشق چشمای به رنگ مشکیت عاشق اسم امیرعلی حتی عاشق اسم خودم چون ازوقتی کع اومدی توزندگیم واسمموهربارکه به زبون آوردی فهمیدم که چقداسم قشنگی دارم عاشق لحظه هایی که توشون هستی دیگه تمام زندگیم شدی دیگه حالااین زندگی فقدبابودن توجریان دارع وقتی واردزندگیم شدی فک میکردم دیگه الان مردباخودم میگفتم من خیلی وقت که زنده به گورشدی ولی وقتی فهمیدم عاشقت شدم وقتی دیدم وقتی نیستی انگاریه چیزباارزشموکم کردم وقتی باهام قهرمیکردی زندگی برام متوقف میشدوقتی یه روزصداتونمیشنیدم کل روزودلم میگرفت بی قراریتومیکردم فهمیدم که درواقع قبل تومن یه مرده بودم زندگی که قبل ازتوداشتم بی معنابودوبعدتوتازه من متولدشدموطعم زندگی واقعی روچشیدم توباعث زندگی من شدی وهمه تلاشمومیکنم تااین زندگی روازدست ندم
ساکت شدم وبهش که بدون حرفی نگاشوزمین دوخته بودنگاکردمو
من:نمیخوای چیزی بگی
امیرعلی تودستاموتودستش گرفت وبایه لبخندخوشگل والی کش نگام کردتوانقدخوب حرفی زدی کع من زبونم بنداومده دنبال کلماتیم که اندازه حرفای توخوب باشن
النا:توخیلی وقت پیش انقدره حرفای قشنگی زدی که آخرش منوعاشق خودت کردی
پیشونیشوبه پیشونیم چسبوندم:بدشد
من:بایه لبخنددستاشومحکم ترفشردم:نه اتفاقاخیلی خوب شدبلای قشنگ من
ولباموروحکم لباش کردم
دیدگاه ها (۱۴)

بعدازسردشدن هوامجبورشدیم بیایم داخلروی مبلسه نفرنشستیم البته...

پارت پنجاه وچهارم رمان مرگ وزندگیبعدازکلی دیونه بازی اومدیم ...

امیرعلی:سروش جان(باحرص که اگه هزارتافوش وچک ولگدمیزدبهش بهتر...

دروبازکردم بزرگی سال بخاطررقص نوری که زده بودن مشخص نبودولی ...

love Between the Tides³⁵تهیونگ: عاشق کی؟ ا/ت: توتهیونگ: من؟ ...

عمارت جونگکوک شبیه قصر نبود… بیشتر شبیه چیزی بود که سایه‌ها ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط