رمان عشق جاودان

رمان : عشق جاودان
پارت: شانزده

ویو دازای
رفتم کنار چویا روی نیمکت نشستم. نگاهش به خانواده های دیگه بود. دیدم که چویا شروع کرد به حرف زدن
چویا: اون موقع ها با خانوادم زیاد به این پارک میومدیم. اون زمان روز های خوشی رو داشتم . تو چی ، تو چه خاطراتی با خانوادت داری؟
دازای: من هیچ خاطره ای با خانوادم ندارم . چون از وقتی بچه بودم یادمه که بدون پدر و مادر بزرگ شدم
چویا: اوه حتما خیلی برات سخت بوده
دازای: دیگه مهم نیست چون گذشته ها گذشته
چند دقیقه ای سکوت کرده بودیم که یهو سنگینی چیزی رو روی شونم احساس کردم نگاهی انداختم و دیدم چویاعه که خوابش برده . این بشر چقدر خوابالو بود . بغلش کردم و گذاشتمش توی ماشین ، خودمم سوار شدم و به سمت خونه حرکت کردم . وقتی رسیدم دوباره چویا رو بغل کردم و وارد خونه شدم. شب شده بود برای همین همجا تاریک بود پس چراغا رو روشن کردم و چویا رو به اتاقش بردم. گذاشتمش روی تخت و خواستم برم که دیدم چویا دستم رو گرفت .
چویا: نرو ، همینجا بمون
اینو با یه لحن معصومانه ای گفت
دازای: من همینجام ، جایی نمیرم .
و بعد کنارش روی تخت خوابیدم . به صورتش نگاه کردم خیلی کاوایی بود . کم کم چشمام گرم شد و همونجا کنار چویا خوابم برد

ویو چویا
از خواب بیدار شدم و نگاهی به ساعت انداختم صبح شده بود . یاد دیشب افتادم که توی پارک خواب رفتم . حتما دازای منو آورد خونه . باید میرفتم مدرسه پس خواستم بلند شم ولی نتونستم تا اینکه نگاهم به دازای افتاد ، تعجب کردم که این اینجا چیکار میکنه
دیدگاه ها (۴)

رمان: عشق جاودانپارت: پانزدهویو چویاخوشحال بودم که از این به...

رمان: عشق جاودان پارت:چهاردهویو چویا بازم کابوس همیشگی میدون...

قهوه تلخویو چویا تقریبا رسیده بودیم نگاهم به چشمه وسط جنگل خ...

HENTAI :: SUKUKU

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط