گریه میکرد و اصرار داشت که به جبهه برود

گریه می‌کرد و اصرار داشت که به جبهه برود...
پدرش گفت: تو هنوز بچه‌ای!
جبهه هم جای بازی نیست که تو می‌خواهی بروی...

حسن گفت: مگر کربلا قاسم نداشت؟
من هم قاسم می‌شوم...

#شهید_حسن_یزدانی

#خاکیان_خدایی
دیدگاه ها (۱)

بخشی از سخنان مادر شهید احمد محمد مشلب:"احمد همه جور لباسی م...

جسم هایی که روی سیم خاردار می خوابند تا وسیله ای باشند برای ...

قرار بود با چراغ مخصوص، راه رو به بچه ها نشون بده...چراغ توی...

دلم " تنگ " استیاد آن زمزمه های اخلاص بخیرصورت ها برخاکباران...

از چه می هراسی ای انسان!

عاشقانه های شبنم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط