رمان بغلی من

رمان بغلی من

پارت ۱۲۴و۱۲۵و۱۲۶و۱۲۷و۱۲۸

ارسلان: معلومه که میام فقط فردا خودتوبرام خوشگل کن
دیانا: آروم خندیدم با صدای مر ذوق و شوق گفتم خدایی میخوای منو بگیری
ارسلان: قربون صدات معلومه ذوق داری زده به عقلت معلومه میخوام بیام خواستگاری چیکار میام که چند وقت بعد یه نی‌نی خوشگل بزاری تو بغلم
دیانا: چیزی نمیگفتم فقط گوش میدادم
ارسلان: حالا برو بخواب نمیخوام فردا بیام با چشاش خستت مواجه بشم
دیانا: چشم شبت بخیر باهاش خدافظی کردم بعد از تعویق لباسام روی تخت دراز کشیدم قلبم تند تند میزد یه جورایی حالن هم خوب بود هم بد از روی پاتختی پارچ اب و برداشتم و توی ایوان ریختم با دست لرزونم لیوان و به سمت لبم اوردم ازش خوردم دوباره دراز کشیدم هی این پهلو اون پهلو خوابم نمی‌برد وای بالاخره با فکر به فردا خوابم برد
..... فردا .....
ارسلان: چته هی زل زدی
رضا: باورم نمیشه میخوای بزی خواستگاری تووو؟
ارسلان: دستی به کمرم زدم و سیس گرفتم و گفتم ما اینیم دیگه
رضا:خول و چل
ارسلان: مارو ببین خواهر دست گلمون و به کی دادیم ارغواننن
ارغوان: بله
ارسلان: بیا این شوهرتو جمع کن
ارغوان: باز تو سر به سر داداش من گذاشتی
رضا: آخ مادر من تک افتادم زنم دسیسه کرده
ارغوان: رضا
رضا: جونم
ارسلان: گلویی صاف کردم و اخم کردم
رضا: اون جوری نکن ها امشب که رفتید تو اتاق میام میشینم وسطتون نمیزارم یه سانت بهم نزدیک بشید
ارسلان: اخم مو کم کم باز کردم که یهو ارغوان چندتا کت شلوار آورد
ارغوان: بچه ها کودومش خوبه از نظر من ابیه خیلی بهت میاد داداش
رضا: نه نه صبر کن اوم نه اصلا اینه خوب نیست وایسا الان با یچیزه خاص برمیگردم
ارسلان: برو
رضا: به به چه لباسی پیدا کردم قشنگه نه
ارسلان: یه پیژامه جلوی ما گرفته بود روبه ارغوان کردم گفتم حالا حق میدی من اون گلدون و بکنم تو دهنش
ارغوان: رضا زشته
ارسلان: فقط وایسا من اون پیژامه رو میکنم تو استینت فقط وایسا اون میدوید و من میدویدم
ارغوان: بسه دیگه رضا آنقدر اذیتش نکن دیگه
ارسلان: حیف که امشب شب خاصیه وگرنه میدونستم چیکارکنم
رضا: واییییییییییی ترسیدم خانم نیومده افسار آقا رو دست گرفته
ارغوان: ول کنین این حرفارو داداش همین ابیه قشنگه رضا توام این پیراهن چهار خونه ای رو بپوش
رضا: نه نمیشه جطور اون کت شلوار بپوشه من پیراهن
ارسلان: حسود هرچی میخوای بپوش
.....
دیانا: کت دامن ساتن دخترانه و صورتی رنگ را از کمد بیرون کشیدم لبخندی رو لبم نشست دستم و رو لبم گذاشتم حوله امو برداشتم و به سمت حموم رفتم بعد از یک ساعت از حموم بیرون اومدم موهای خوش حالتم رو داخل حوله پیچیدم شروع کردم یه لباس پوشیدن قرار بود ستایش و مامان بیان حالا مامان ستایش بهم گفت یه چادر بپوشم که پیش خانواده شوهر سنگین باشم
.... چند ساعت بعد ....
دیانا: دیگه شب شده بود با کمک ستایش یکم خونه رو جمع و جور کردیم میوه هارو شستیم مرتب گذاشتیم تو ظرف
ستایش: تو عروسی نباید کار کنی
دیانا: توام تازه عروسی عزیزم
دیانا و ستایش: یاشار
یاشار: باز چیشده
ستایش: یاشار جونم کمکمون میکنی کار داریم
یاشار: آره عزیزم
دیانا: اهمم
ستایش: اوکی باشه فهمیدیم
دیانا: ساعت ۷ و نیم بود گفت تا ۸ میاین رفتم تو اتاق لباسمو پوشیدم یه رژ صورتی به لبام زدم یه سایه ملیح صورتی با ریمل اهل آرایش نبودم همین ها هم خیلی زیاد بود تغییر کرده بودم روسری صورتی و سرم کردم دمپایی رو فرشی هامم پوشیدم چادر رو روی دوشم انداختم و به سمت آشپزخونه رفتم روی صندلی نشسته بودم و داشتم فکر میکردم که زنگ خورد قلبم شروع کرد به تند تند زدن در که توسط یاشار باز شد اول یه خانم جوون وارد شد بعدش یه پسر که قیافش واسم آشنا بود بعد یه پسر بچه خوشگل با نمک بعد یه دختر بامزه بعد یه آقا و یه خانمی که نه جوون بودن نه میان سال بعدش یه خانم تقریبا پیر وارد شد بعدش ارسلان آخ که چقدر تو اون کت شلوار آبی رنگ قشنگ شده بود دروغ چرا دلم خواست بین این جماعت برچ و محکم بغلش کنم ۱۰ ۱۱تا استکان رو پر از چایی کردم تمام مدتی که داشتم چایی میریختم حواسم به صدای بیرون بود یه صدای خانمی اومد که می‌گفت عروس خانم ما نمی‌خوان تشریف بیارن اینه جیبی مو از تو جیبم درآوردم و نگاهی به خودم انداختم چادر و رو سرم قرار دادم و از آشپزخونه بیرون رفتم چایی جلوی همون خانم که فکر کنم مامان ارسلان باشه گرفتم که گفت
مادر ارسلان: ماشالله چه دختر قشنگی
دیانا: احساس گرم گونه هام قرمز شده لبخندی زدم و جلوی خانم جوانی گرفتم گفت
ارغوان: چه عروس خوشگلی داریم
دیانا:هرلحظه بیشتر آب میشدم که یهو همون پسر بچه گفت
: دایی چقدر نازه خوش به حالت
دیانا: خندم گرفت بود چای رد بین همه پخش کردم و آخر به ارسلان رسیدم با صدایی ناز گفتم بفرمایید
دیدگاه ها (۰)

رمان بغلی منپارت ۱۲۹و۱۳۰ ارسلان: یه لحظه احساس کردم قلبم نمی...

رمان بغلی من پارت ۱۲۱و۱۲۲و۱۲۳ارسلان: محکم گوشه ای از ل*شو بو...

رمان بغلی من پارت ۱۱۸و۱۱۹و۱۲۰ارسلان: چه زشته ای داره دیانا: ...

رمان بغلی من پارت ۱۱۵و۱۱۶و۱۱۷ارسلان :یه روز نشده ناز میشیدیا...

رمان بغلی من پارت ۵۷ارسلان: از اینه نگاهی به عقب کردم روی صن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط