ز فکرت تا سحر جانا خدا داند که بیدارم

ز فکرت تا سحر جانا، خدا داند که بیدارم
من از درد ِ جدایی‌ها پریشان روح‌و بیمارم
غمی دارم درون دل، به پهنای خیال ِ تو
بیا یک شب به بالینم، مکن اینقدر آزارم
نهاده بار ِ سنگینی، فراقت روی دوش ِ من
خودم روی خودم هَردَم، ز هجران ِ تو آوارم
توهستی تار و پود ِ من، برایت شعر می‌بافم
تمام عمر بعد از تو، به توصیفت گرفتارم
جنون بلعیده عقلم را، منم تنها‌ترین شیدا
مخواه ای عشق یک لحظه، من از تو، دست بردارم
دیدگاه ها (۱۰)

‍ سلام ای خنده هایت مرهمی بردرد ِ بیماربدون ِ تو ، اسیر درد ...

منم آن کس که دارد عکس هایت را، خودت را نهو حتی می چِشَد طعم ...

وقتــی اسیـــر درد باشی تاب بی معنی ستروز و شبت بی تاب باشی ...

هر وقت می‌خواهی که با من همسفر باشیباید تو هم از من کمی دیوا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط