آقازاده یعنی ایشون

ماه رمضان بود. جهاد نيمه‌شب تماس گرفت و گفت آماده شوم و به چندنفر ديگر از دوستانمان كه از افراد مورد اعتماد جهاد بودند بگويم آن‌ها نیز حاضر شوند تا به جايی برویم. ساعت نزديک ۳ صبح بود. همگی در محلی كه قرار گذاشته بوديم جمع شدیم. جهاد بعد از چنددقيقه گفت بچه‌ها سوار شويد! ما هم بدون اينكه چيزی بپرسيم سوار شديم. در راه هم كسی حرفی نزد و چيزی از او نپرسيد. جلوی در خانه‌ای ايستاد. از ظاهر كوچه معلوم بود افراد ساكن در آنجا وضع خوبی ندارند. از ماشين پياده شد و ما هم همين‌طور نگاهش می‌كرديم. بسته‌ای از صندوق‌عقب ماشين درآورد، به من داد و گفت برو در آن خانه، اين را بده و بيا. گفتم جهاد اين چيه؟! گفت كمی خوراكی، برو. چندقدم كه رفتم، برگشتم و باتعجب نگاهش كردم. او هم مرا نگاه كرد و لبخند زد. گفت راه برو ديگر! سمت در رفته و در را زدم. كسی آمد و بدون اينكه از من سوالی کند بسته را گرفت، تشكر كرد و به داخل خانه رفت. آن‌لحظه بود كه فهميدم جهاد قبلا هم اين‌كار را می‌كرده یعنی برای آن‌ها چيزی می‌فرستاده و ما بی‌خبر بوديم. برای اينكه ممكن بود كسی او را بشناسد خودش نيامد بسته را بدهد. تا قبل از شهادت فقط چندنفر از خانواده‌اش اين موضوع را می‌دانستند و آن هم فقط به‌خاطر این بود که در ماه رمضان، ديروقت از خانه بیرون آمده و دير هم برمی‌گشت، لذا به آن‌ها گفته بود تا نگرانش نشوند. بعد از شهادتش همه فهميدند آن‌فرد، شهيد جهاد عماد مغنيه بوده است🤍
دیدگاه ها (۰)

برادر حق سرایید

یا نبی سلام علیک ماهر زین با ترجمه

پر غمه اذون مغرب آه از این اذون مغرب

همه با هم حققق

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط