این عکس منو یاد مامانبزرگ مامانم میندازه
این عکس منو یاد مامانبزرگ مامانم میندازه...
ما بهش میگفتیم "گولسون ننه"
زن خیلی خیلی خوبی بود، از اونا ک انگار یه راست از وسط بهشت اومده بود و قرار بود یه روز دوباره برگرده همونجایی ک ازش اومده :)
خیلی بچه تر ک بودیم فوت کرد...
اون موقع زیاد حالیمون نبود چی ب چیه و چی شده! همین ک شلوغی بود و سر و صدا شاد بودیم؛ ولی این روزا یه وقتا دلم تنگ میشه واسه خاطره هایی ک باهاش نداشتم و دلم تنگ میشه واسه رنگ حنای موهای فرق وسط باز کرده ش و بوی پرتقال دستاش...!
چندسال پیش ک دبیرستانو تموم کردم شاد بودم، شادِ شاد! خلاصی از امتحان و درس و اون فضای دلمرده و بعضی آدمای پر از عقده ش کم چیزی نبود، اما تازگیا دلم تنگ میشه برای آدمایی ک جا گذاشتمشون توی اون مدرسه و انگار ن انگار ک ۱۲ سال از روزگارمونو باهم گذروندیم، یجوری فاصله گرفتیم از هم ک اگه توی کوچه خیابونم تصادفی همو ببینیم، چشمامونو ریز میکنیم و با خودمون میگیم عه! چقدر آشنا بود قیافه ش!
دیروز جشن فارغ التحصیلیم بود، حقیقتش این چند سال اصلن ب تهش فکر نکرده بودم! امیدم ب این بود ک یه روزی تموم میشه این تمومِ هفته کلاس داشتنا و استرسِ کلاس بعد از کارآموزی و بیمارستان کشیدنا و مصیبتای زندگی توو خابگاه و خطر جاده و سفر ب جون خریدنا...
بعد ک جشن تموم شد با خودم گفتم عه! اینم تموم شد! حالا از این ب بعد تنها چیزی ک مارو ب هم وصل میکنه خبرای غم و شادیه! عه فلانی شنیدی مثلن هریسی مُرده؟! همون دختره ک شعر میگف همه ش توو هپروت بود! یا اینکه فلانی شنیدی دیشب عروسیِ طاهره بود؟! اونم رفت سر خونه زندگیش بالاخره!
همین و همین!
دیروز دلم گرفت برای روزایی ک قراره دلم تنگ بشه برای این روزای تلخ و شیرین و خاطره هاش...
ما بهش میگفتیم "گولسون ننه"
زن خیلی خیلی خوبی بود، از اونا ک انگار یه راست از وسط بهشت اومده بود و قرار بود یه روز دوباره برگرده همونجایی ک ازش اومده :)
خیلی بچه تر ک بودیم فوت کرد...
اون موقع زیاد حالیمون نبود چی ب چیه و چی شده! همین ک شلوغی بود و سر و صدا شاد بودیم؛ ولی این روزا یه وقتا دلم تنگ میشه واسه خاطره هایی ک باهاش نداشتم و دلم تنگ میشه واسه رنگ حنای موهای فرق وسط باز کرده ش و بوی پرتقال دستاش...!
چندسال پیش ک دبیرستانو تموم کردم شاد بودم، شادِ شاد! خلاصی از امتحان و درس و اون فضای دلمرده و بعضی آدمای پر از عقده ش کم چیزی نبود، اما تازگیا دلم تنگ میشه برای آدمایی ک جا گذاشتمشون توی اون مدرسه و انگار ن انگار ک ۱۲ سال از روزگارمونو باهم گذروندیم، یجوری فاصله گرفتیم از هم ک اگه توی کوچه خیابونم تصادفی همو ببینیم، چشمامونو ریز میکنیم و با خودمون میگیم عه! چقدر آشنا بود قیافه ش!
دیروز جشن فارغ التحصیلیم بود، حقیقتش این چند سال اصلن ب تهش فکر نکرده بودم! امیدم ب این بود ک یه روزی تموم میشه این تمومِ هفته کلاس داشتنا و استرسِ کلاس بعد از کارآموزی و بیمارستان کشیدنا و مصیبتای زندگی توو خابگاه و خطر جاده و سفر ب جون خریدنا...
بعد ک جشن تموم شد با خودم گفتم عه! اینم تموم شد! حالا از این ب بعد تنها چیزی ک مارو ب هم وصل میکنه خبرای غم و شادیه! عه فلانی شنیدی مثلن هریسی مُرده؟! همون دختره ک شعر میگف همه ش توو هپروت بود! یا اینکه فلانی شنیدی دیشب عروسیِ طاهره بود؟! اونم رفت سر خونه زندگیش بالاخره!
همین و همین!
دیروز دلم گرفت برای روزایی ک قراره دلم تنگ بشه برای این روزای تلخ و شیرین و خاطره هاش...
- ۱۸.۹k
- ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط