با ماشین میرفتیم یکباره زد روی ترمز و ماشین را نگه

🌷با ماشین می‌رفتیم یکباره زد روی ترمز و ماشین را نگه داشت. پیاده شد و رفت سمت پیرمردی که کنار خیابان ایستاده بود. مبلغی داد هستش و برگشت. راه که افتادیم پرسیدم چرا به آن پیرمرد پول دادی؟ گفت: کوچک که بودم این پیرمرد کار بزرگی برای من کرد. گفتم: چه کار؟ گفت: چوپانی میکردم هوا سرد بود و باران شدیدی گرفت مثل بید می‌لرزیدم پیر مرد لباس نمدی‌اش را در آورد و انداخت روی شانه‌ام من هم تا زنده ام محبت آن روزش را فراموش نمی‌کنم و کمکش میکنم

✍روایت: بیست و نهم

📖 کتاب: نورعلی
نیم نگاهی به زندگی و اوج‌بندگی
"سردار شهید نورعلی شوشتری"

#دهه_کرامت
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
╭🌹
╰┈➤ @Sedaye_Enghelab_R
دیدگاه ها (۰)

🌷یکی از نیروها چوب خط اشتباهاتش پر شده بود جلسه که گرفت...

🌷ده کیلو انار دانه کردم و گذاشتم روی تخت آشپز. نوره که ...

بالا نرفت آن که به پای تو پا نشدآقا نشد هر آن که برایت گدا ن...

🌷بسیار اصول شرعی را رعایت می کرد و تمام گلوله هایی که شلیک م...

#پیرمرد ی تمام عمرش را بین #بازار و #کوچه سر می کردهرکسی بار...

پیر مردی تمام عمرش را بین بازاروکوچه سر می کردهرکسی بار در د...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط